پنجشنبه ۱ آذر
این طوری شد که ....
ارسال شده توسط اسماعیل علیخانی در تاریخ : شنبه ۱۵ شهريور ۱۳۹۳ ۲۳:۵۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۹۷ | نظرات : ۱۰
|
|
از دوران ابتدایی به شعر و حفظ کردن آن علاقه داشتم.سال پنجم ابتدایی (سال تحصیلی 66-67) یکی از همکلاسی هایم شروع به شعر گفتن کرد و در مدتی کوتاه به قدری پیشرفت کرد که حتی موضوعات انشاء را هم به صورت شعر در می آورد و سر کلاس می خواند علاقه ی شخصی من به شعر و تشویق هایی که معلممان از او به عمل می آورد من را هم مشتاق شعر گفتن می کرد ولی هرچه سعی می کردم نمی شد.بعدها هرچه بزرگتر می شدم و بیشتر شعر شاعرانی چون حافظ مولوی سعدی و پروین اعتصامی را می خواندم آرزوی شعر گفتن هم در من بزرگ تر می شد ولی سعی من نتیجه ای در بر نداشت. انگار معانی و مفاهیم ذهن من در پشت دیواری بلند قرار داشتند که باید برای تبدیل شدن به شعر از آن دیوار بدون نردبانی بالا می رفتند و این غیر ممکن بود و سعی من برای شعر گفتن همیشه بی حاصل بود ولی نور امید در دلم روشن بود تا اینکه در نوروز سال 88 ملاقات با پیر مردی شاعر آن نور امید را به کلی خاموش کرد.خلاصه ی مطلب این که در یک مهمانی پیرمردی را دیدم که باسواد بسیار کم شعرهای آتشینی سروده بود و من به این نتیجه رسیدم که شعر موهبتی الهی و درونی می باشد و هر کسی از این موهبت برخوردار نیست.بنابر این سودای شاعر شدن را برای همیشه از سر بیرون کردم و هر جا دیگر صحبتی از شعر گفتن می شد همین داستان را برای دیگران تعریف می کردم و نتیجه می گرفتم که شعر باید از درون بجوشد.این فکر درون من جا افتاده بود تا اینکه دوسال پیش یعنی سال 91 با برادر کوچکم که یکی دوسالی بود شعر می گفت و در سایت شعر نو هم عضو شده بود دوباره صحبت از شعر شد و در بین بحث ایشان به من گفت که دونوع شعر جوششی و کوششی داریم و از من خواست تا از روش کوششی وارد شعر گغتن شوم ولی من دوباره داستان آن پیرمرد را برایش تعریف کردم و گفتم شعر گفتن کار من نیست.این گذشت تا اینکه چند ماه بعد گاهی احساس می کردم ذهنم بیت هایی را می خواهد تراوش کند.یک ماهی به این صورت گذشت تا این که شبی که ساعت از 12 هم گذشته بود جوشش شعر را درون خودم احساس کردم و در نهایت غزلی برای یک شخصیت معنوی معاصر که خیلی به او اردت دارم سرودم که البته دستم تا ساعت 2 نیمه شب بند آن بود.بعد هم با خوشحالی آن را برای برادرم اس ام اس کردم.فردا شب برادرم پیامی با تشویقی حسابی برایم فرستاد.آن شب دوباره از ساعت 12 به بعد طبعم جاری شد و شعر دیگری سرودم و همچنین شب سوم.برادرم با دیدن شعرهایم از من دعوت کرد که در سایت شعر نو عضو شوم ولی در ابتدا قبول نکردم جون خودم را در این حد نمی دیدم و دائم حواله به بعد می کردم تا این که او خودش بعد از چند روزی وارد عمل شد و علاوه بر ثبت نام من یکی از همان شعرهای اولیه ام را وارد سایت کرد و من شدم یکی از اعضای سایت شعر نو و بقیه ی ماجرا..............
با تشکر از حوصله ی دوستان
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۳۷۸ در تاریخ شنبه ۱۵ شهريور ۱۳۹۳ ۲۳:۵۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.