آن روزهمه مردم جهان مانند روزهای قبل کار خودشان را انجام میدادند تا اینکه کسی آمد و همه جهان را زیر سلطه خودکامانه خود گرفت او همه چیز را به سفارش خود تغییر داد .
به سفارش اوآب همه سرچشمه ها به منبع خود بازگشتند و برای همه درختان ایستاده نیمکتهایی ساختند تا اندکی بیاسایند و همه سبزه ها را به رنگ زمدین رنگین کرد و آب دریاها را تیره کرد و رنگ آسمان را در شب آبی کرد و کاری کرد باران زود ببارد وبرف تابستان ها به زمین چون رود جاری شود .
به سفارش او مردم همه یک مدل لباس پوشیدن و دیگر کسی برای بچه ها آب نبات درست نکرد . کارخانه ها بسته شدند و خودروها از کار افتادند و مردم به زمانی برگشتند که اسب ها شیهه کشان طول مسیر جاده را می پیمودند و زیر شلاق های بیرمانه جان میدادند .
به سفارش او پرندگانی که هر روز با طلوع خورشید بال می گشودند و پرواز میکردند همگی اسیر شدند و زیبایی هایی که در دنیا بود همه رنگی اسرا آمیز به خود گرفت در این میان فقط یک نفر از او پیروی نکرد شاعری پیر که در آلونکی کوچک وسط شهر می زیست رو به او کرد و گفت : زمان تو به سر آمده بگذار پرنده ها آسمان آبی را در نوردند .
او رو به شاعر کرد وشعری سفارشی از او خواست ولی شاعر گفت : احساس من سفارشی نیست میتوان دریا را تیره کرد ولی شعر مرا نمیتوان ، می توان چشمه ها را به سرچشمه باز گرداند ولی احساس من وقتی جاری شد خودکامه ها را چون سنگ می شکند و به سوی آسمان رهسپار می شود .
او خشمگین شد وشاعر را به جزیره ای متروکه تبعید کرد ، شاعر در جزیره متروکه به زندگی خود ادامه داد و از آنجا جهانی را دید که به خودکامه ای دیگر پیوست بدون اینکه شکایتی کند راه فرمانبرداری را پیش گرفته بود .
شاعر با خون خود اخرین شعرش را نوشت و جان به جان آفرین تسلیم گفت :
نگذاریم زلالی را از آب بگیرند نگذاریم آبی را از آسمان و سبزی را از گیاه بگیرند
جهان به او نیاز ندارد وراه خودش را می رود روزی خواهد رسید که اشک ها معنی لبخند خواهند بود و
مترسک ها معنی آزادی
شعر شاعر در سراسر جهان پخش شد همه طغیان کردند و جهان به شکل اول خود بازگشت و خودکامه را سرجای خود نشاندند ولی در جشن آزادی جای خالی شاعر پیر احساس میشد به یادبودش مترسکی ساختند رو به خورشید عالمتاب تا کسی فراموش نکند که روزی خواهد رسید که مترسک ها معنی آزادیند واشک ها معنی لبخند .