سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        درختی به نام هوس
        ارسال شده توسط

        بهزاد ساوانا

        در تاریخ : يکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳ ۱۹:۱۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۴۸ | نظرات : ۱۲

        باد در علفزار به آرامی می وزید وگیسوان علف های تر وتازه را نوازش می کرد .آفتاب ملایم بر زمین می تابید ونظاره گر مردمی بود که دسته دسته به سوی درخت بزرگ می شتافتند ، درختی که بر بلندای تپه بزرگ مشرف به ورودی شهر سیاه قرار داشت و شاخه هایش را چون زلف دلبران افشان کرده بود وبا شکوه در میان علفزار به نظر می رسید .a
        مردم تا بهش می رسیدند بر او سجده می کردند وستایشش می نمودند ودرخواست خود را بیان می کردند کسی نمی دانست که این درخت چه درختی است که این گونه شایسته پرستش شده است .
        پرنده ای زیبا این صحنه ها را می دید به آرامی بالهایش را گشود وبه پرواز در آمد از بین علف های بلند علفزار ودرختان کوتاه وبلند عبور کرد زمین سرخ وقهوه ای وسبز را پیمود وبه دریاچه ای کوچک رسید از آن عبور کرد و کوهستان بزرگ را در نوردید تا به کلبه کوچک در دامنه کوه رسید آنجا کنار کنده درختی که تبری لای شکافش جای گرفته بود فرود آمد وبه در کلبه خیره شد .
        در کلبه باز شد وپیرمردی بلند قامت با بازوانی ستبر وریشی بلند وسفید بیرون آمد پرنده زیبا را دید با رویی گشاده به سویش قدم برداشت وکنار کنده درخت نشست .پرنده آرام به گوش پیرمرد آوازی سر داد وپرواز کرد ودور شد .
        پیرمرد برآشفت فورا تبر را از لای شکاف کنده درخت بیرون کشید وبه راه افتاد راه کوهستانی را در پیش گرفت واز آن طرف به دریاچه کوچک رسید با قایقی که در اسکله قرار داشت پارو زنان عبور کرد وزمین های سبز وقهوه ای وسرخ را پشت سر گذاشت وبه علفزار بزرگ قدم گذاشت .
        درخت بزرگ را از دور دید با چشمانی غضب آلود به آن نگریست وتبر را در دستش فشرد وهمچنان خستگی ناپذیر به سویش پیش رفت ، مردی سیاه پوش سر راهش قرار گرفت و
        گفت : توکه هستی وبا آن تبر بزرگ چکاری می خواهی انجام دهی ؟
        پیرمرد گفت : به من خبر دادند که درختی را در اینجا به جای خداوند بلند مرتبه می پرستند آمده ام تا ریشه کفر را قطع کنم .
        مرد سیاه پوش گفت : از اینجا برو که این ربطی به تو ندارد ومن هم این درخت را شب وروز پرستش می کنم تو هم برگرد به همان عبادتگاه خودت ...
        پیرمرد تبر را انداخت وبه سوی مرد سیاه پوش همچون پلنگی چابک خیز برداشت ودر چشم برهم زدنی او را مقهور خود ساخت دست بر گلویش انداخت وگفت : بگذارم بروم در حالی که دین خدا در خطر است !
        مرد سیاه پوش به سختی فریاد برآورد : باشد ای جوانمرد یک لحظه صبر کن حرفی بزنم ...
        پیرمرد او را رها کرد مرد سیاهپوش بلند شد و گفت : تو که پیامبر نیستی چکار به این درخت داری من به تو قولی می دهم که هر روز دو سکه طلا به تو می دهم تا آخر عمرت بدون غم زندگی کن .
        پیرمرد دستی به محاسنش کشید وبه او گفت : قول می دهی ؟
        مرد سیاهپوش با تکان دادن سر تایید کرد .
        پیرمرد تبرش را برداشت وچند قدم به عقب برگشت وباز با تردید به او نگریست وبالاخره با خودش کنار امد ورفت .
        از زمین های سرخ وقهوه ای وسبز رد شد وبه دریاچه رسید وبا قایق از آن عبور کرد وکوهستان بزرگ را پشت سر گذاشت تا به کلبه اش در دامنه کوه رسید .
        هر روز دو سکه در اطراف کلبه یافت تا اینکه روزی هیچ نیافت این اتفاق در روزهای دیگر هم تکرار شد پیرمرد با عصابنیت تبر را برداشت واز بالای کوهستان صدایی در وجودش طنین انداخت که می گفت : سکه هایم .... سکه هایم ....
        به دریاچه رسید قایق کوچک  را از اسکله به حرکت در آورد وبه وسط دریاچه رسید در حالی که از عمق وجودش همچنان تکرار می شد : سکه هایم ... سکه هایم ...
        به زمین های سبز وقهوه ای وسرخ رسید در حالی که فقط این ندا را از درونش می شنید : سکه هایم ... سکه هایم ممم
        به علفزار که رسید مرد سیاه پوش را دید نعره ای زد وگفت : سکه هایم ... سکه هایم ....
        آن مرد چون شیری خشمگین خیزی برداشت ودر یک لحظه پیرمرد را به زیر کشید وشمشیری را برگلویش گذاشت وخونش را بر زمین های سرخ پاشید و جسدش را هزار تکه کرد تا زمین های سرخ را سرخ تر نماید .
        بهزاد ساوانا مرداد 93

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۱۸۶ در تاریخ يکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳ ۱۹:۱۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1