بهترین یادگار
همین که پا به درون صحن امامزاده گذاشت، اذان مغرب از بلندگوی امامزاده پخش شد. از این که به موقع برای نماز جماعت رسیده بود ته دلش خوشحال بود.
دست خود را بر روی سینه گذاشت و سلامی به امامزاده عرض کرد و به سوی وضوخانه رفت.
توی وضوخانه، جعفر آقا ماهیگیر با پسر 10 ساله اش علی را دید که مشغول وضو گرفتن بود. جعفرآقا با دیدن او لبخندی زد و گفت: «سلام حاج عباس! التماس دعا.»
- «علیک السلام، محتاجیم به دعا.»
علی کوچولو هم به حاج عباس سلام کرد.
حاج عباس دستی به سر علی کوچولو کشید و گفت: «سلامت باشی پسرم. خدا حفظت کنه.»
جعفرآقا با پسرش که وضو گرفته بودند از وضوخانه بیرون آمدند و به سوی محل نماز جماعت حرکت کردند. توی راه علی از پدرش پرسید: «بابا ! این آقا کی بود؟»
جعفر آقا جواب داد: «این حاج عباس، رئیس شورای حل اختلاف محل است. بنده خدا هیچ بچه ای هم نداره و بچه ها را خیلی دوست داره.»
نماز جماعت مغرب و عشاء که تمام شد، حاج عباس برای زیارت به داخل حرم امامزاده رفت و مثل همیشه شروع به خواندن زیارتنامه کرد. کار هر روزش بود. همیشه بعد از نماز جماعت می آمد کنار ضریح امامزاده سید مظفر (ع) و ضمن قرائت زیارتنامه و فاتحه، با وی درد دل می کرد.
سالها بود با دلی شکسته به امامزاده می آمد و تنها آرزویش داشتن فرزندی بود که از وی به یادگار بماند. اما انگار خواست خداوند این بود که وی صاحب فرزندی نشود. با فوت همسرش در سال گذشته، امیدش برای بچه دار شدن را کاملاً از دست داد، اما هرگز از خدا گله نمی کرد و راضی بود به رضای او.
همه بچه های محل را مانند فرزند خویش دوست می داشت و سعی می کرد هر کاری از دستش بر می آید برای بچه ها انجام دهد. یک مدرسه را هم با هزینه خودش برای بچه ها ساخته بود.
همان طور که حاج عباس کنار ضریح امامزاده نشسته بود و دعا می کرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید که برق خوشحالی آن در چشمانش دیده می شد.
با خود گفت: «چرا تا حالا به این فکر نیفتاده ام؟!»
- «من که همیشه دلم می خواست پس از مرگم چیزی را از خودم به یادگار بگذارم، این بهترین یادگار است.»
با این فکر، شاد و خندان از جا برخاست که برود و مقدمات وقف کردن خانه اش را جهت ایجاد یک مرکز قرآنی برای بچه ها فراهم کند. از حرم که بیرون رفت نگاهی به آسمان انداخت و زیر لب گفت: «خدایا به امید تو». ستارگان آسمان هم ، پر نورتر از همیشه به روی او لبخند می زدند.
نوشته: حسین فریدونی