سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        اما... من ندیدم
        ارسال شده توسط

        عباس یزدی (طوفان)

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۳:۲۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۴۵ | نظرات : ۷

        عملیات فتح المبین از روز قبل آماده ء عملیات بودیم
        بچه ها با شوخی میگفتند این آجیل.  آجیل شب عملیاته

        تشخیص بچه ها درست بود ساعت ده شب دستور حرکت دادند
        یک ساعت بعد به شیاری رسیدیم که روی خاکریز خط مقدم ایجاد شده بود
         گذشتیم
        نمیدانم چند کیلومتر پیاده رفتیم  اما چند ساعت به صورت ستون یک میرفتیم
        دم دمای سحر بود که با منور دشمن همه درازکش شدیم
        منور دشمن باعث شد اطراف خودمون را ببینیم در یک نعل اسبی گیر افتاده بودیم نامردها از سه طرف به روی ما آتش گشودند همه تیرهای دشمن رسام بود
        (رسام بخاطر اینکه مسیر تیر را نشون میده کمی دلهره بیشتری ایجاد میکنه)
        انکار با تیر رسام روی سر ما سقف حصیری بافته بودند
        حدود نیم ساعتی بود که کاملا زمینگیر شده بودیم
        بجز علیرضا ناصری که بطور خمیده به همه نیروها سرکشی میکرد هیچ کس حرکتی نمیکرد
        بچه ها که رو زمین خوابیده بودند یکی یکی شهید میشدند اما حتی یک تیر هم به ناصری اصابت نکرد
        من با نوک سر نیزه زمین را کمی گود کرده بودم واز بسیحی 15ساله ای که بغل دستم بود خواستم او هم  داخل گودی بیاید
         چیزی نگذشت که بسیجی15 ساله به من گفت: ...
        ((دیدم رسیدیم اونجا را ببین ، دارم  می بینمش  )) با دست جلوتر را نشون داد...
        هرچه دقت کردم چیزی ندیدم اهمیتی ندادم ...چند ثانیه بعد حس کردم زانوی پای راستم داغ شده دست بردم دیدم خیس است
        دستم را بردم جلوی نور منور دیدم خون است
        دوباره دست زدم به زانوی پام
        نه!! من تیر نخوردم...  نگاه متوجه بسیجی 15 ساله شد... راحت گرفته خوابیده

         یکهو  متوجه حرفهای چند لحظه قبلش افتادم ((دیدم رسیدیم اونجا را ببین ، دارم  می بینمش  ))
        اون لحظه اون بسیجی چه چیزی دید که من ندیدم 30 سال از آن تاریخ میگذره منِ احمق هنوز نفهمیدم اون بسیجی 15 ساله چی دید

        با شهادت این بسیجی طلوع سحر برآمد هوا روشن و روشن تر میشد وما بدون اینکه کاری کرده باشیم  ابتدا جبهه سمت راست  فتح شد و آتش آن از روی ما قطع شد و به کمک ما آتش گشود
        و بلافاصله جبهه مقابل ما هم فتح شد و خاکریز را فتح کردیم اما هنوز ...
         ... ادامه دارد

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۱۲ در تاریخ پنجشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۳:۲۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2