خاطرات کودکی
هنوز دلم با کودکیم قایم باشک بازی میکند، هنوز هم هوای کودکی مرا میآشوبد . با وجوداینکه همه بکارتهای کودکانه مضمحل شده و هیچ چیزی سر جایش نیست، ولی باز هم نغمه آواز خرامان کودکانی که در نهایت سبکبالی به خویش و دنیای خویش با همه کوچکی و بزرگی مشغولند مرا قلقلک میدهد .
و چرا رؤیاهایی که ازحیاط کودکانهی حیاتم به کابوس وحشت زندگی امروز گریختند هرگز باز نمیگردند ؟!
گاه یاد دوستان خردسالی و کودکی و نوجوانیام میافتم میبینم که در آنها نیز هیچ اثری از نشاط و طراوت و صمیمیت نمانده. علاوه بر چندتایی که رخ در نقاب خاک کشیدهاند. باقی ماندههایمان در صعوبات درّه نداری و قلهی دارایی زندگیمان کور و کچل و منگ و زرنگ و.. شدهایم .
یکی معتاد شد وهمیشه به دنبال چیز می گردد. یکی همیشه خدا دم در دادگاه طلاق پلاس است، یکی چند زنه شده و دیگر اثری از او نیست، یکی بزچران زندان قصر شده، یکی بچه دار نمی شود و خودش را میکشد که یک انگل به جامعه اضافه کند. یکی رییس شرکت بزرگ شده و به مستعمرههایش جفنگ میگوید. یکی وکیل شده و اصلاً هیچ کس را به یاد نمیآورد. یکی دادستان شده و تا سلام و اظهار ادب میکنی ، میگوید دفعه قبل واسه چی دیده بودمت ؟! یکی معلم شده و توی راه با خودش حرف میزند، یکی آجان شده و سیگار را با سیگار روشن می کند و خود را میسوزاند. یکی بانکی شده و از بالای عینکش چنان به تو خیره میشود که گویی اولین بار آدم می بیند. آن دیگری که پزشک شد مواظب است که دستت به دستش نخورد تا میکروب کنجکاویت به حریم خصوصیش لن ترانی بخواند. این کچل قلی هم که استاد دانشگاه شده بیخود وبیجهت میخندد و راه به راه بوق میزند... یکی در کارگاه خیالش همچنان شعرهای غم انگیز میسراید و بغل دستیاش که همچنان گاب نه من شیر ده مانده است. یکی آنقدر پول پارو کرده که خودش را گم میکند. و دیگری آنقدر پولدار نشده که خودش را پیدا کند.
چندتایی هم مثل من زیردست و پای اراذل و پولدارها و رییس بزرگها و خرشانس ها جا ماندهایم .
ستون فقرات جوانی ما، درهم شکسته و خبری از عزت و لذت نیست، به هر کی که برسیم میگیم خوب دیگه چه خبر ؟!
اساساً گذر از جوانی و نوجوانی و رسیدن به عالم پدرشدن و مادرماندن ... میشود نوعی سوختن و ندامت. کسی نیست که جواب کودکیمان را بدهد که با بی رحمی زمان برای همیشه جاماندهایم ، و در بازارچه شلوغ مادیات گم شدهایم .
کاش همراه اینهمه اختراعات الکترونیکی، میشد دوباره به منوی اصلی بازگردیم. از دست دادن عمر – پدر – مادر وبستگان و دوستان هرکدام غمی و چینی بر پیشانیمان میگذارد و افسوس که در همین گیر و دار کارت دعوت حضرت اجل هم بما میرسد و ما هنوز هم به آرزوهامان نرسیدهایم .
حمیدرضا ابراهیمزاده
۱۳۸۷/۳/۱۶
کلیه حقوق برای مؤلف محفوظ است