شنبه ۳ آذر
چکه ...
ارسال شده توسط منوچهر مجاهدنیا در تاریخ : پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۰:۰۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۸۲ | نظرات : ۲۳
|
|
مرد ساعت هفت صبح ازتوی تختخواب اومده بود بیرون . جمعه بود.
زن همینطور که روی تخت درازکشیده بود،چشماش مات شده بودبه سقف اتاق.
روزهای دیگه مردساعت شش صبح می زدبیرون، چهل سالی می شد
همین ساعت می رفت سرکار، تابستان وزمستان هم نداشت.
زن هرروزتاساعت هفت صبح توی تخت می موند، بعدلباس خواب اش راازتن در می آورد پاهاش رامی کردتوی دامن مشگی واونو می کشیدبالا، مردچون روزهای دیگه صبح زود بیدارمی شد، روزهای تعطیل هم عادت کرده بودهمان ساعت بیداربشه فقط فرق اش با روزهای دیگه این بودکه یک ساعت توخواب وبیداری بیشترتوتخت می موند.
مرد وقتی شیرکتری راکه روی اجاق گاز قُل وقُل اش بالابود بازکردتوی قوری چای،زن آمد توی آشپزخانه، هیچی نگفت، رفت طرف ظرفشوئی ومشغول شُستن ظرف و لیوان های مانده ازشب قبل شد . مرد جمعه ها بی حوصله بود و زن بی حوصله تر.
ازهیچ برنامه اضافی نسبت به روزهای قبل خبری نبود
تفریح روزتعطیل مرد خلاصه می شدتوی دو تا فیلم اکشن که هی ازاین کانال به اون کانال می رفت، بعضی فیلم هارا هم که ساعت شروع اش رانمی دونست ازهمان نصفه می دید.
زن غُرغُر می کرد، ازاین نوع فیلم هاخوشش نمی آمد بیشتربه شو وفیلم های ایرانی علاقه داشت، امااجبارأ تن می دادبه این که مردروزهای جمعه فیلم اش راببیند.
به خودش حق می دادکه غُربزنه، شیرآب دستشوئی چکه می کرد
زن همینطورکه توآشپزخونه مشغول شستن ظرف هابودباتلخی گفت:
- بلندشومردحالاکه وقت داری واشرشیردستشوئی راعوض کن،آخه توهم یه دستی تواین خونه بکش ، من که گناه نکردم. زن حق داشت، شیرهای آب همیشه چکه می کرد. مردهمینطورکه تلویزیون نگاه می کرد جواب داد:
- باشه .
اماشک داشت که این کارراانجام میده یانه، می دونست اشکال ازواشرنیست ازفرسودگی خودشیرآبه.
سی وپنج سال زندگی مشترک داشتند، حالا دیگه همدیگر راخوب می شناختند. زن بعدازظهرهاچندساعت می خوابید،همان جا توی هال یه پتو می کشید رو خودش.
مردسیگارمی کشیدوفیلم می دید،ظرف میوه راهم می گذاشت کناردست اش، عادت نداشت بعدازظهرروزهای تعطیل که سرکارنبود بخوابد.
تلفن ازصبح تاآخرشب ده پانزده بارزنگ می زد، مردیک بارهم به تلفن جواب نمی داد،با زنش کارداشتند، دخترش که شوهرکرده بود،مادرزنش،خواهرزنش واون یکی خواهرزنش که توی یک شهردیگر بودوکمترزنگ می زد، جاری هاش، گاه گداری. اگه دوسه ساعتی می شدوتلفن زنگ نمی زد زن شماره می گرفت،بعضی وقت ها یک ساعت تاسه ربع صحبت می کرد، مرد می دونست حرف هاهمان حرف های تکراری همیشگی ست، قبض تلفن که می آمدمردچندتا غُر می زد، زن فقط می گفت:" میدونم زیادشده، حق داری". وبعدمثل این که ازاین حق دادن الکی پشیمان شده ادامه می داد:" چیکارکنم، منم تفریح ام همینه". راست می گفت پانزده سالی می شدکه فرصت چندروزمسافرت پانداده بود.همیشه هم همینطوربود، قبض تلفن همانی بود که بود
شب ، مرد زودتراز زن رفت توتختخواب. زن لباس هاش را عوض کردوآمدتوتخت،چنددقیقه بعدکه توی سکوت صدای چکه آب دستشویی را شنید گفت :
- صدای این چکه آب اعصابمو خردکرد .
مردجواب نداد ، چشماشوبست، فرداصبح ساعت شش باید می رفت سرکار.
پائیز 82
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۷۳۲ در تاریخ پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۰:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.