يکشنبه ۲۷ آبان
نگاه دختر گرسنه (داستان کوتاه)
ارسال شده توسط فرخ لقا فتحی در تاریخ : سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲ ۰۲:۳۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۹۰ | نظرات : ۵
|
|
در کنار مغازه ی شیرینی فروشی بزرگی دخترک کوچکی نشسته بود. و به مشتریانی که برای خرید شیرینی عید امده بودند نگاه می کرد. بد جوری گرسنگی به او فشار اورده بود. بوی شیرینی های رنگارنگ ان مغازه بیشتر او را تحریک می کرد در دلش خدا خدا می کرد که یک از انها دانه ای شیرنی به او دهد تا که شاید ذره ای از گرسنگی اش را کم شود.همچنان با ان نگاه معصومش به ان شرینی فروشی می نگریست. در داخل مغازه غلغله ای بر پا شده بود. هر کسی سعی می کرد تا زودتر سفارش دهد در میان مشتریان کودکی همراه مادرش برای خرید شیرینی امده بود همان بیرون مغازه متوجه ان دخترک فقیر شده بود دل کوچک و نازکش بحالش می سوخت دائما دست مادرش را در ان شلوغی می کشید و می خواست به مادرش بگوید که به ان دختر بیرون مغازه کمک کند ولی مادرش فکر می کرد که او دلش شیرینی می خواهد تقریبا نوبت انها شد بود تا خریدشان را تحویل بگیرند وقتی مادرش بسته های شیرینی را تحویل گرفت دانه ای شیرینی به کودکش داد ان کودک شیرینی را از مادرش گرفت مانند تیری از چله خارج شد و با سرعت از لا بلای جمعیت رد شد و خود را به ان دخترک فقیر رساند و شیرینی را به او داد تا بخورد ان کودک گرسنگی را در نگاه دخترک دیده بود می خواست به او کمک کند بلاخره هم موفق شد. در داخل مغازه شلوغ مادر ان کودک دست و پایش را گم کرده بود و دنبال کودکش می گشت همه مشتریان را متوجه خود نمود یکی از مشتریان بیرون مغازه را نشان داد و به مادرش گفت نگران نباش کودکت با ان دخترک گدا مشغول صحبت است نگاه بیشتر مشتریان به بیرون مغازه کشیده شد انها دیدند که چگونه ان کودک دست بر سر ان دخترک فقیر می کشد واز او دلجویی می کند تازه بعضی از انها به خود امدند که چطور انها ان دختر فقیر را ندیدند و به او کمک نکردند ولی ان کودک کوچک او و نگاه گرسنه اش را دید و به او کمک کرد .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۵۴۹ در تاریخ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲ ۰۲:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید