بنام خدا
با قبولی در کنکور وارد دانشگاه تهران شدم.دل تو دلم نبود خیلی دوست داشتم محیط دانشگاه و هم کلاسیهایم را ببینم.باور کنید کار به ثانیه شماری کشیده بودبلاخره روز ثبت نام فرا رسیدوارد دانشگاه که شدم اسامی پذیرفته شدگان را روی دیوار زده بودنند تقریبا نیمی از گروه را دختر ها تشکیل می دادند رفتم از کلاسها دیدن کردم وای خدای من چه کلاسهای بزرگی تخته سیاه آنجا چند برابر دبیرستان بودحالا برای تشکیل کلاسها ثانیه شماری می کردم یادم نمی رود اولین روز دانشگاه راوقتی وارد شدم به همه سلام کردم ودست تکان دادم طرز لباس پوشیدن من ساده بود و فقط با تعدادی از آنها جور در می آمد رفتم آخر کلاس نشستم وبه دنبال یک دوست واقعی تک تک بچه هارا برانداز کردم .
ولی نه! چیز به درد بخوری نبود
در کلاس باز شد ویک دختر چادری داخل آمد همان ردیف جلو نشست خیلی متین و با وقار به نظر می آمد اما در فرهنگ ما دوستی پسر و دختر معنا نداشت با آمدن استاد اولین جلسه تشکیل شد( چه حالی می داد این صحنه را میلیون ها بار تصور کرده بودم) در حضورو غیاب متوجه شدم که نامش نرگس احمدی است چون واحدهای ترم اول اجباری بود من و نرگس همه کلاس هارا باهم بودیم صبح با هم از خوابگاه می آمدیم وبعد از کلاسهاهم باهم بر می گشتیم روز پنج شنبه که کلاسهایمان تمام شد من برای رفتن به شهرستان سریعا به ترمینال رفتم با دیدن نرگس متوجه شدم که او هم همشهریم است خیلی برایم جالب بود که از قضا با او همشهری در آمدم وقتی رسیدیم ساعت ده شب را نشان میداد از اتوبوس که پیاده شدیم دیدم او اطرافش را نگاه می کند فهمیدم که میترسد صبرکردم تا سوار تاکسی شود همراه او سوار شدم راننده پرسید آقا مسیر شما کجاست که فوراً نرگس جواب داد او که فکر کرد ما با هم هستیم دیگر چیزی نپرسید نرگس را تا منزلشان همراهی کردم ولی هیچ حرفی بین ما زده نشد بدون خدا حافظی از هم جدا شدیم ولی او هم فهمیده بود که من به خاطرش مسیرم را تغییر داده بودم
شنبه ساعت ده صبح کلاس داشتیم ساعت هفت ترمینال بود نرگس ساعت هشت آمد باهم به دانشگاه آمدیم بدون هیچ صحبتی وهر کسی کرایه خودش را حساب کرد مانند دو غریبه بدون تعارف کردن بعضی وقت ها که در کلاس درس یا محوطه ویا اتوبوس کنار هم می نشستیم طوری وانمود می کردیم که اصلاً همدیگر را نمی بینیم در بعضی از مباحث درسی که با هم همکلام می شدیم خیلی بی احساس و محترمانه رفتار می کردیم ولی جالب این جاست که همیشه با هم بودیم منتظر هم می شدیم وبرای هم جا نگاه میداشتیم شرم وحیا دیواری بود نفوذ ناپذیر بین ما ولی گرما وصمیمیت همدیگر را احساس می کردیم بقیه همکلاسی ها چون با ما هم فرهنگ نبودند از ما فاصله زیادی داشتند
یک روز من جزوه ام را در اتوبوس جا گذاشتم فردا صحافی شده روی میزم بود یک روز هم او از کلاس اخراج شد ومن مطالب آن روز را برایش کپی گرفتم وروی میزش گذاشتم و مواردی از این قبیل خوبیهای همدیگر راجواب می دادیم ولی از کلام پرهیز می کردیم .شده مثل فیلمهای صامت چارلی بودیم
یادم نمی رود یک روز در ترمینال شهرستان من سه ساعت منتظر او ماندم ولی او نیامد نگران به در منزلشان رفتم اما شرم وحیا اجازه نمی داد از حال او جویا شوم مانده بودم چکار کنم کجا بروم از چه کسی بپرسم آخر ازناچاری به تهران آمدم هر دقیقه برایم مانند سالی بودفردای آن روز که سر کلاس رفتم ودیدم آمده گوئی تمام دنیا را به من داده بودند میخواستم سجده شکر بجا بیاورم
اوهم با وقار واحساس مرا نگاه کرد ما برای اینکه بیشتر با هم باشیم بشدت درس می خواندیم تمام کلاسهایمان مشترک بود ودیگر رقیب هم شده بودیم ولی هر کدام آروزوی موفقیت دیگری را داشتیم وکمتر با دیگر همکلاسیها ارتباط بر قرار می کردیم دو سال از تحصیل ما گذشته بود وما هنوز برای هم ناشناخته بودیم من وقتی دیگر دانشجویان پسر ودختر را می دیدم که بر خلاف ما هستند از خودم میپرسیدم که کار آنها درست است یا کار ما.روزی در دانشکده دختری می خواست در مورد کلاس با من صحبت کند که نرگس او را صدا کردنمی دانم به او چه گفت که بیچاره همیشه از من فرار می کرد
تابستان فرار رسید به شهرستان رفتیم مجبور بودیم دو ماهی دوری همدیگر را تحمل کنیم (چون ترم تابستانی ارائه نشده بود)در آن تابستان من روزی یک بار به در خانه شان میرفتم که شاید اورا ببینم ولی هیچ بار موفق نشدم
روزی که قرار بود اولین روز دانشکده باشد صبح زود به ترمینال رفتم برای آمدن نرگس ثانیه شماری می کردم تا نرگس آمد از دور که مرا دید با گوشه چادرش چشمانش را پاک کرد معلوم بود که دارد گریه می کندولی نفهمیدم برای چه با خودم فکر میکردم که نزدیک شد بدون هیچ کلامی سوار اتوبوس شدیم به دانشکده رسیدیم آخرین ساعت همه داشتند کلاس را ترک می کردند که نرگس همان طوری که از جلوی صندلی من میگذشت نامه ای را به من دادبا تعجب نامه را باز کردم در آن فقط یک جمله نوشته شده بود(من ازدواج کردم)با خواندن این نامه دنیا بر سرم خراب شد داشتم دیوانه میشدم فقط می خواستم از او بپرسم چرا؟
ولی باز هم شرم وحیا مانع شد.آن ترم را مرخصی تحصیلی رفتم وبعد هم به دانشگاه دیگری انتقالی گرفتم ارتباط ما دیگر قطع شد ولی از همه دختر ها متنفر شده بودم احساس می کردم آنها نمی توانند معنی عشق را درک کنند
تحصیلاتم که تمام شد مدتی رفتم خارج از کشور وبعد از آمدنم درشهر خودمان شرکتی زدم ومشغول کار شدم
از آنجائی که آدم موفقی بودم ظرف بیست سال در شهرمان سر شناس شده بودم همیشه سعی می کردم قسمتی از در امدم را صرف امور خیریه کنم
یک روز که در دفتر کارم نشسته بودم منشیم گفت خانم جوانی تقاضای ملاقات با من را دارد با اینکه وقت وحوصله نداشتم ولی احساس خوبی به من گفت که اورا بپذیرم.او وارد اتاق شد تا مرا دید اشگ شوق در چشمانش حلقه بست ودر جواب تعجب من با لبخند ملیحی که بر روی لبانش نمایانگر احساس شادیش بود خودش را بریده بریده معرفی کرد . من پریسا دختر نرگس احمدی هستم من نمدانستم چکار کنم گوئی او دختر خود م بود گوئی از وجود من جدا شده بود بطرفش رفتم که یک مرتبه او خودش را به پای من انداخت وبا گریه والتماس گفت مادرم را ببخش اورا حلال کن من ناخواسته شانه های او را گرفتم وبلندش کردم روی صندلی نشست ولی با نگاه معصومانه ای به من گفت من شما را نمی بخشم شما می توانستید پدر م باشید
یک لحظه لذت پدر بودن را در وجود خودم احساس کردم
در جوابش گفتم تواز حالا دختر م هستی و مرا پدر خودت بدان قلبم می خواست منفجر شود در این سالها شاید هزاران بار به در خانه نرگس رفته بودم وبرای آگاه شدن از حال او ثانیه شماری می کردم بلاخره پریسا که متوجه زجر انتظار من شدم شروع به صحبت کرد
در همان تابستان نفرین شده مادر بیچاره ام را به زور به عقد پدرم در آوردندوزندگی لعنتی آنها شروع شد پدرم که مرد کج خیال وبی فرهنگی بودکم کم با ادامه تحصیل مادرم مخالفت کردو همین مسئله باعث شد که بعد از جهارسال زمانی که من در دوسالگی احتیا ج به مادر داشتم او در بیمارستان روانی بستری شود
همیشه اسم شما را بر زبان می آورد وزمانی که حالش خوب بود از شما تعریف میکرد من با اسم ویاد وعشق شما بزرگ شدم پدرم بعداً ازدواج مجدد کرد ومادر بیچاره ام در بیمارستان فراموش شد در این مدت فقط من به او سر میزدم دیروز شما به بیمارستان جهت عیادت رفته بودید که مادرم شما را دیده بودو با عجله مرا خواست تا پیش شما بیایم وحلالیت بطلبم من نفس عمیقی کشیدم ودر دل خدا را شکر میکردم که یک بار دیگر می توانستم نرگسم را ببینم یک دفعه متوجه سنگینی نگاه پریسا شدم اخمهایم را در هم کشیدم وگفتم من هرگز اورا حلال نمی کنم مگر. که پریسا داخل حرفم پرید وگفت مگر که چی هر چه باشد خودم قبول می کنم
نگاه شیطنت آمیزی به او کردم و گفتم مگر از پدرت طلاق بگیرد وزن من شود می خواهم از او انتقام بگیرم پریسا لبخند تلخی زد وهمانطور که سرش را تکان میدادگفت از مرده از جنازه از مریض روانی حرفش را قطع کردم وگفتم نه اول با عشق و محبت زنده اش میکنم وبعد تا زنده است در قلب خودم زندانیش می نمایم پریسا با نگاهی پر از تعجب پرسید آیا میشود من جواب دادم این قلب من مخصوص مادرت هست وتا به حا ل جای کسی نبوده توقدرت عشق را نمی دانی و همانطور که به طرف در میرفتم به او گفتم زود باش دختر تنبل مادرت چشم به راه است
به طرف بیمارستان به راه افتادیم گوئی مسیر صدبرابر شده بود دیگر داشتم کنترلم را از دست می دادم دستهایم می لرزیداز پریسا خواستم رانندگی کند عر ق سرد به پیشانیم نشسته بود به خودم می گفتم اگر او مرا نپذیرد اگر شوهرش اورا طلاق ندهد ولی ندائی در من میگفت نرگس مال توست
به بیمارستان رسیدیم پاهایم کرخ شده بود به سختی خودم را حرکت می دادم همانطور که پریسا جلو جلو می دوید
پرستاری جلو آمد وگفت حالا وقت ملا قات نیست ولی تا مرا با آن حال دید اجازه ملاقات داد تنها وارد اتاق نرگس شدم اوروی تختش خوابیده بود چون تازه به او آرامش بخش داده بودند از پشت سرم در را بستم
صندلیم را کنار تختش گذاشتم و با دست صورتش را به طرف خودم بر گرداندم این نرگس من بود گل پژمرده ای که روزی با رنگ وبویش مرا مست خودش می کرد ولی هنوز هم آن وقار خودش را از دست نداده بود
چروکهای کنار چشمش حکایت از سالها تنهائی می کردحکایت از دردی جانسوز در این آتش هردوی ما پروانه بودیم ولی او بیشتر سوخته بود پس عاشق تر بودپریسا وپرستار هر دو وارد اتاق شدند نمی دانم چند ساعت منتظر بودم که احساس کردم پلکهای نرگس تکان می خورد حاظر بودم جانم را بدهم تا او چشمهایش را باز کندنمی دانید چقدر خدا را شکر میکردم که تا به حال کسی نتوانسته جای او را در قلبم بگیرد
او چشمهایش را باز نموداول با حالتی بهت زده مرا نگاه کرد بعد لبخند تلخی که حکایت از سالها درد جدائی میکرد بر روی لبان خشکیده اش نشاند از گوشه چشمانش قطرات اشک سرازیر شد من بی اختیار دستم را بر روی سرش گذاشتم واو بریده بریده میگفت احمد مرا حلال کن و من با بغضی که داشت خفه ام می کرد گفتم تو مرا حلال کن اگر من لیاقت تو را داشتم نباید تنها رهایت می کردم همگی در حال گریه کردن بودیم که من دیگر تحمل نداشتم از اتاق خارج شدم تا فضای اتاق عوض شود.برای روحیه او خوب نبود
پریسا از پشت سرم آمد پشت سر هم از من تشکر می کردکارت اعتباری و کلید آپارتمانم را به او دادم و گفتم بعد از ترخیص مادرت وگرفتن یک پرستار خصوصی اورا انتقال بدهد وبا پدرش هم در مورد طلاق صحبت کند به هر قیمتی که شده اورا به من برساند من در دفتر کارم منتظر هستم مثل دیوانه ها در خیابان قدم می زدم به دفتر کارم که رسیدم تلفن زنگ زد پریسا بود میگفت کارهای انتقال را انجام داده وپدرش هم با طلاق موافقت کرده آدرس آپارتمانم را به اودادم وبعد وضو گرفتم ودورکعت نماز شکر خواندم
نمی دانید چقدر احساس خوشبختی میکردم.وامروز که در زایشگاه این داستان رابرای همسر پریسا تعریف می کنم خودم را خوشبخت ترین مرد دنیا می دانم ونرگس هم از همان لحظه به بعد بهبودی صدر صد یافت والان مشغول دعا کردن برا ی دختر و ونوه اش میباشد
ومن الله توفیق
نویسنده شب افروز