چهارشنبه ۲۸ آذر
میخوام سرم و بدم به بروسلی
ارسال شده توسط عنایت الله ایرانمنش ( م تکخال ) در تاریخ : يکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۲ ۱۱:۳۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۲۲ | نظرات : ۱۴
|
|
(میخوام سرم و بدم به بروسلی )
از مدرسه که اومدم خونه دیدم بابام داره لباسش و در میاره . ناراحت افسرده رفتم جلو بعد از سلام گفتم میشه بمن بگی بابام
من کیه ؟ از حرف من چنان آشفته شد که دستش رفت بالا ومحکم به پشت کله ام زد بقول معروف . ( شیری از مادر خورده بودم از دماغم در اومد . و روی زمین ولو شدم در این موقع مادرم از آشپزخانه سراسیمه به سراغم اومد اخم زیرکانه ای به بابام انداخت . که نشان اعتراض به خشونت وی بود . سخنی نگفت شاید برای نشان دادن قدرت در قلمرو خودش تنها همین نگاه کافی بود . منکه هنوز ا زضربه ای که خورده بودم کمی گیج میزدم با آمدن مادرقدری آرامش گرفتم اما پدر همچنان فریاد میزد خجالت نمی کشی لابد فردا هم می خوای بیام آزمایش دی ان ای بدم . من نمیفهمم کی یادش داده از این قبیل مطلب . آرام آرام داشت وضعیت از حالت تشنج خارج میشد که نا خواسته از کنار مادرم فریاد زدم اگه توپدر منی پس دایی کیه که مدام از رفتارمن ایراد میگره ، صاف راه برو ، مثل بابات قوز نکن ، دکمه ها یقه ات چرا بازن ، با این دوست نرو ، چرا عصر نمیری سر کار ، چرا درست درستو نمی خونی ، معلمت جلو منو گرفته هنوز حرفهامو کامل نگفته بودم که رگهای گردن بابام متورم شد و فریاد زد غلط کرده مردیکه بی فرهنگ دهاتی اونو من بزرگش کردم حالا کارش بجایی رسیده ازمنو خانواده ام ایراد میگره .و شروع کرد از کمالات خودش و ایل تبارش سخن گفتن . که چشمتون روز بد نبینه مادرم تا اون موقع ساکت بود ناگهان مثل یه بمب مخرب با صدایی بالاتر از فریادهای پدر و حقیر کردن خانواده بابام شروع به شکسن وسایل خانه کرد حیف من که اینقدر تو خونه تو زحمت کشیدم یادت رفته بدبخت چقدر پشت پا همین برادرم افتادی و گریه کردی تا پدرم راضی کنه تا منو به تو بدن . من بیچاره که حالا کنار اتاق کز کرده بودم ودعوای آن دو را تماشا میکردم . تا اینکه جدال آنقدر بالا گرفت . که مادر تصمیم به ترک خانه نمود و فریاد زنان مشغول جمع آوری لوازم شخصی خود شد . از اینکه دکمه استارت این جنجال را من زده بودم احساس خوبی نداشتم . دل میخواست زمان به عقب بر میگشت . ومن با اعتراضم آرامش محیط خانه را بهم نمی زدم هر چند اولین بار نبود ، گوی تمام کینه ها وزخمهایی زندگیشان به یک باره چو کوه آتشفشان نعره زنان برای نابود شدن به بیرون آمده بود . لحظات سخت و غیر قابل پیش بینی آنها چنان مرا وحشت زده کرده بود که توان هیچ حرکتی را نداشتم . دعا میکردم تا آشنایی بدر بکوبد شاید حضورش مرحمی شود واین آتش فرو نشیند . مانده از همه جا با نگاهی که حکایت از التماس بود . به انتظار ناجی خیالیم اشک می ریختم . بخت هم یار نمیشد . سرم را به دیوار تکیه دادم و منظره تأسف بار زندگیمان را تماشا می کردم نمیدانم چه شد به یک باره ازجا برخاستم بی آنکه به اطرافم نگاه بکنم با تمام قدرت چندین بار سرم را به دیوار زدم پیشانیم شکست وصورتم غرق بخون شد احساس خوبی داشتم درد را نمی فهمیدم تازه داشتم لذت هم می بردم . شدت ضرباتم را زیادتر کردم . و با صدای بلند میخندیدم . چند ضربه دوام آوردم نمیدانم ، چشم که باز کردم دیدم توبیمارستانم دور سرم پارچه ای سفید بسته شده و دوطرف تختم پدر و مادرم با حالتی زار و گرفته ایستادن . پرستاری هم کنار من مشغول تنظیم کردن قطره های سُرم دستم هست . مادرم وقتی دید من بهوش آمدم دستانشو بسوی آسمان کرد ومدام خدا را شکرمیکرد بابام دستم و گرفته بود اشک میریخت . وگه گاهی هم با گوشه چشم حرکات مادر زیر نظر داشت . چقدر این وضعیت برام لذت بخش بود خوشحال بودم این اتفاق آرامش خانه امان رادوباره بگردانده . چه خیال باطلی هنوز ساعتی نگذشته بود که ناگهان چهر مادر در هم رفت و رو کرد به پدر و گفت اینم پسرت سالم تحویلت . حالا هر طور دلت میخواد تربیتش کن بعد هم نگاهی بمن کرد و از اتاق خارج شد . دلم میخواست چشمان نمی دید و گوشهایم نمی شنید سر درگم وکلافه مانده از همه جا خودم در ملحفه فر بٌردم و بی صدا گریستم برای تنها ماندم احساس پوچی میکردم من گم شده بودم شایدهم اصلاً وجود نداشتم . آیا من مرده بودم ؟ این سئوالیست که مدام از خود میکردم . آخه چگونه ! مقصر کیست ؟ شما بگوید . سالهاست که از آن وقایع میگذرد . اتفاقی که منجر به جدایی خانواده ام شد بمن بگوید . خطا از کییست . حالا دانستی که چرا دلم میخواد سرم و بدم به بروسلی وبهش بگویم هرچه خشم داری بر سر من خالی کن . شاید تو بتوانی آن را متلاشی کنی ومرا آزاد کنی از شر این سر و زبان متخلف ...........
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۰۶۳ در تاریخ يکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۲ ۱۱:۳۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.