فلکین قانلی الیندن بیر آتیلمیش یئره اندی
بیر فلاکت آنانین جان شیره سندن سودون امدی
بوللو نیسگیل شله سین چیگنینه آلتدی
تای توشوندان دالی قالدی
ساری گول مثلی سارالدی
گونو تک باغری قارالدی
درد الیندن زارا گلدی
گونو گوندن قارا گلدی
خان چوبان سیز سئله تاپشیرسین اوزون
یوردوموزا بیر سارا گلدی
بیر وفاسیز یار الیندن سانا گلمز یارا گلدی
بیر یازیق قیز جان الیندن جانا گلمز جانا گلدی
گئچه جکده "الموت" دامنه سیندن بورایا درمانا گلدی
بیر آدامسیز "سوری" آدلی الی باغلی دیلی باغلی !؟
سوری کیم دیر ؟
سورو بیر گولدی جهننمده بیتیبدیر
سورو بیر دامجی دی گوزدن آخاراق ئوزده ایتیبدیر
سورو یول یولچوسودور اگری ده یوخ ٫دوزده ایتیبدیر
سورو بیر مرثیه دیر اوخشایاراق سوزده ایتیبدیر
او کونول لرده کی ایتمیش دی ازلدن ادو گوزدن ده ایتبدیر
سوری بیر گوزلری باغلی اوزو داغلی سوزو داغلی
اولوب هاردان هارا باغلی !؟
بوشلایب دوغما دیارین اوموب البته یاریندان
ال ئوزوب هر نه واریندان
قورخمایب شهریمیزین قیشدا آمانسیز بورانیندان نه قاریندان
گزیر آواره تاپا یاندریجی دردینه چاره٫ تاپا بیلمیر
چوخ سئویر عشقی باشیندان آتا آمما٫ آتا بیلمیر
اوا باخ آوچی دالینجا قاچیر ! آمما چاتا بیلمیر
ایش دونوب لیلی توشوب چوللره مجنون سوراغیندا
شیرین الده تئشه داغ پارچالایر فرهاد اتورموش اوتاغیندا
تشنه لب قو نئجه گور جان وئری دریا قیراغیندا
وارلیغین سون اثری آز قالیر ایتسین یاناغیندا
سانکی بیر کوزدو بورونموش کوله وارلیق اوجاقیندا
کوزه ریر پیلته کیمین یاغ توکونیب دیر چراغیندا
بوی آتیر رنج چاغیندا قوجالیر گنج چاغیندا
بیر آدامسیز "سوری آدلی" الی باغلی دیلی باغلی !
سوری جان ! اومما فلکدن فلکین یوخدی وفاسی
نه قدر یوخدی وفاسی٫ او قدر چوخدی جفاسی
کوهنه رقاصه کیمین هر کسه بیر جوردی اداسی
او آیاقدان دوشه نی ایستر آیاقدان سالان اولسون
او تالانمیشلاری ایستر گونو گوندن تالان اولسون
او آتیلمیشلاری ایستر هامودان چوخ آتان اولسون
او ساتیلمیشلاری ایستر قول ائدرکن ساتان اولسون
نئیله مک قورقو بوجوردور
فلکین نظمی ازلدن اولوب اضدادیله باغلی
قاراسیز آغلار اولانمز
دره سیز داغلار اولانماز
اولوسوز ساغلار اولانماز
گره ک هر بیر گوزه له بیر دنه چیر کین ده یارانسین
بیری انسین یئره گویدن بیری عرشه اوجالانسین
بیری چالسین ال آیاق غم دنیزینده بیری ساحلده سئوینج ایله دایانسین
بیری ذلت پالازین باشه چکیب یاتسادا آنجاق بیری نین بختی اویانسین
بیری قویلانسادا نعمتلر ایچینده بیری ده قانه بویانسین
آی آدامسیز سوری آدلی ساچلاریندان دارا باغلی!
نئیله مک ایش بئله گلمیش "چور" گلنده گوله گلمیش
فلکین اگری کمانینده اولان اوخ آتیلاندا دوزه دگمیش
دیلسیزین باغری دلینمیش اگری قالمیش "دوز" اگیلمیش
اونو خوشلار بو فلک
ائل ساراسین سئللر آپارسین
بولبول حسرت چکه رک گول ثمرین یئللر آپارسین
"قیسی" چوللرده قویوب "لیلی" نی محملر آپارسین
"خسرو"ی "شیرین" ایلن ال اله وئرسین "فرهاد"ین قامتین اگسین
باخاراق چرخ زمان نئشه یه گلسین کئفه دولسون
سوری لار سولسادا سولسون
بیری باش یولسادا یولسون
سیتقا بیر اولدوز اگر اولماسا اولدوزلار ایچینده بو سما ظلمته باتماز
داش آتان کول باشی قویموش داشینی اوزگه یه آتماز
سن یئتیشسن هدفه اوندا فلک مقصده چاتماز
داها افسانه یارانماز
سوری آی باشی بلالی زمانین قانلی غزالی
سوری بیر قوشدی خزان آیری سالیبدیر یوواسیندان
ال اوزوبدور آتاسیندان
جوجه دیر حیف اولا سود گورمه ییب اصلا آناسیندان
او زلیخا کیمی یوسف ایین آلمیر لباسیندان
بونا قانع دی تنفس ائله ییر یار هاواسیندان
درد وئرن درده سالیب آمما خبریوخ داواسیندان
آغلاییب سیتقایاراق بهره آپارمیر دوعاسیندان
او بیر آئینه دیر رسام چکیب اوستونه زنگار
اوندا یوخ قدرت گفتار ئوزو چیرکین دیلی بیمار
گنج وقتینده دل آزار
گوره سن کیمدی خطاکار!؟!
گوره سن کیمدی خطاکار!؟
قصه شعر سوری تحت عنوان (جهنمده بیتن گول)اثر شاعر تواناودرد آشنای دیار آذر بایجان وشهر اردبیل عاصم كفاش اردبیلی است .
این شعر به لحاظ پرداختن به یك موضوع بسیار ظریف در میان ادب دوستان از جایگاه ویژه ای بر خوردار است.
موضوعی عشقی واجتماعی كه در زمانهای نه چندان دوراتفاق افتاده وعاشقی پاكباز در دام عشقی نافرجام به قیمت از دست دادن همه چیز خود همچنان در كوی یار می گردد. سوری در نگاه هر بیننده ای یادآور سرگذشتی تلخ است.
عشق موهبتی الهی است وزندگی بدون عشق معنا ندارد هر كس به فراخور حال برداشتی متفاوت از عشق دارد ولی آن كه می داند عشق زیبایی است وسرسخت ترین قفل ها با كلید عشق ومحبت گشودنی است كسی را كه عشق را حقیر می شمارد وزندگی انسانی را به بازی می گیرد در نزد همه منفور وزشت است.
ماجرای سوری دل انسان را به درد می آوردوانسان را به تفكر وامی دارد.آنجا كه دختری پاك وبی آلایش از دامنه الموت دل از دیار خود می كند وبه سوی عشقی كه اورا رها كرده می شتابدغافل ازاینكه كسی را كه دل در گروی عشق اونهاده چند صباحی با حرفهای دروغین دل دختر بینوارا می رباید بدین گونه عاشق كه درروستایی در الموت سپاه دانش ومعلم بوده وبعد از اتمام ماموریت دختر را رها كرده وبه شهر خود اردبیل مراجعت می كند بعد از مدتی كه خبری بدست نمی آِید دختر رخت سفر برمی بندد وخانه وكاشانه خود را رها ورهسپار شهری غریب می شود .پرسان پرسان خانه عاشق را میابدووقتی زنی جوان در را به روی او می گشاید متوجه می شود كه عاشق سینه چاك او متاهل ودارای زن وفرزند می باشد.
دیگر روی برگشتی ندارد وهمچنان نسبت به عشق خود وفادار مانده ودرهوای كوی یار عمر وجوانی را سپری می كند ماجرا به سرعت در میان اهالی پخش می شود وسوری مورد احترام اهالی اردبیل قرار می گیرد تا به امروزكه سالیان درازی گذشته وآن دختر زیبا وجوان اكنون پیر شده وغبار روزگاربر چهره رنج كشیده ورنجور ش نشسته ولی همچنان در خیابانها وكوچه های می گردد.
ماجرا سوری نقل محافل شده وعاصم كفاش اردبیلی شاعرتوانا در آفرینش شعر سوری این ماجرای غم انگیز عشقی را طوری به نظم كشیده كه هیچ اهل دلی نمی تواند آن را بخواند وتحت تاثیر قرار نگیرد.
برای هدیه كردن محبت یك دل ساده وصمیمی كافی است تا ازدریچه یك نگاه پر مهر عشق را بتاباند ومهر را هدیه كند.
زندگی بی عشق بطالت است تمام دویدنی بی حاصل ؛حسرتی مدام
پست ظریف؛ ناب و آموزنده ای را به اشتراک گذاشتید. پستی که درس مهر و محبت می آموزد. درس عشق و وفاداری...
درس دوست داشتنی، بی هیچ چشم داشتی...
سپاسگزارم از شما برای این اشتراک ناب و زیبایتان!
این پست شما مرا ترغیب کرد که بخش هایی از یک مقاله ی بسیار طولانی را که سال 87 با استفاده از ادبیات غنی فارسی، پیرامون عشق نوشتم و در یکی از وبلاگ هایم به اشتراک گذاشتم، در این جا نیز جهت استفاده ی دوستان بیاورم:
به صحرا شدم عشق باریده بود
و عطر نگاه تو پیچیده بود
شقایق به لب داشت نام تو را
و بابونه خواب تو را دیده بود
خداوند شالودهی جهان هستی را بر عشق نهاد.
سخن از عشق، سخنی است كه با هزاران تكرار، باز تازگی دارد:
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب؛
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
(حافظ)
علت این تکرار و تازگی نیز واضح است؛ زيرا:
از يک سوی، زندگی خود، تكرار دلنشين لحظههاست؛ و از ديگر سوی، نفس زندگی در پیکره ی عشق می تپد؛
زندگی، بـی عشق، مرگ تدريجی است و بـی عشق، هستی به نيستی می گرايد. هر چه در بارهی عشق بگوييم، باز سخنی زيباتر و به ياد ماندنی تر از آن نمی تواند باشد:
«از صدای سخــن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری كه در این گنبد دوار بماند.»
(حافظ)
سخن پيرامون عشق، سخنی است كه هر عاشق هنرمندی بدان می نازد؛ و با افتخار تمام، آن را فرياد می زند:
عاشق و رند و نظر بازم و می گويم فاش
تا بدانی كه به چندين هنر آراسته ام.
(حافظ)
عشق، آستانی است که باید بوسه بارانش نمود:
سر منزل مراد بود آستان عشق
محروم آن که بوسه بر اين آستان نداد
(عاشق اصفهان
**
هدف از آفرینش، عشق بوده است و اساس هستی، بر عشق نهاده شده است.
استاد كاينات كه اين كارخانه ساخت،
مقصود، عشق بود؛ جهان را بهانه ساخت
(مسلمی شیرازی)
در حدیثی قدسی آمده است:
«كنتُ كنزاً مخفیاً؛ فــاحببتُ انْ اُعــرف؛ فخلقتُ الخلقَ لكی اعرف.»
من گنجی مخفی بودم. دوست داشتم شناخته شوم؛ پس مردم را آفريدم تا شناختــه شوم.
اين مضمون را «جامی» با ابياتی چنـد به زيبايی، نمایانده است:
در آن خلوتكه هستی بینشان بود
به كنــــج نیستی عالم نهان بود
وجـــودی بود از نقش دویی دور
ز گفتگـــوی مــایی و تویی دور
جمــــالی مطلــق از قید مظاهر
بـه نور خویشتن، بر خویش ظاهر
...
رخــش ساده ز هر خطی و خالی
ندیــــده هیچ چشمی زو خیالی
نوای دلبری با خویش میساخت
قمـار عاشقی با خویش میباخت
ولی زآن جا كه حكم خوبروییاست،
ز پرده خوبرو، در تنگ خویی است
نكــورو تـــاب مستــوری ندارد؛
چــو در بندی، سر از روزن برآرد
...
برون زد خیمـــه ز اقلیم تقدس
تجلـــی كــــرد بر آفاق و انفس
ز هر آیینــــهای، بنمـود رویــی
به هر جا خاست از وی گفتگویی...
در روايات عرفانی آمده است که:
خداوند به عشق وجود آخرين پيامبر خود محمد(ص) آسمان ها و در نتيجه جهان را آفريد:
«لولاك لما خلقت الافلاكـ»:
عشق بشكافد فلك را صد شكاف
عشق لرزاند زميـن را از گزاف
با محمّـــد بود عشق پاك جفت
بهر عشق او را خدا لو لاك گفت
منتهی در عشق چون او بـود فرد،
پس مرو را، ز انبيــا تخصيص كرد
گر نبودی بهر عشق پــاک را،
كی وجــــودی، دادمی افلاک را؟
من بـــدان افــراشتم چرخ سنی،
تـــا علوّ عشق را فهمی كنی
منفعت های دگر آيد ز چــــرخ
آن چو بيضه، تابع آيد؛ اين چو فرخ
خــاک را من خوار كردم يک سری؛
تا زخـــواری عـاشقان؟ بویی بری
(مثنوی.دفترپنجم)
***
شيخ نجم الدين رازی در مرصادالعباد، پیرامون اين كه خلقت آدم براساس عشق بوده است، تصويرسازی زيبايی دارد؛ او می گويد:
«چون نوبت به خلقت آدم رسيد، گفت: خانه ی آب و گل آدم من می سازم.
اين را به خودی خود می سازم؛ بی واسطه؛ كه در او گنج معرفت تعبيه خواهم كرد.»
سپس نويسندهی مرصادالعباد بيان می كند كه:
خداوند فرشتگان مقرب خود؛ يعنی: جبرئيل؛ ميكائيل و اسرافيل را فرستاد؛ تا از روی زمين يک مشت خاک را بياورند؛ اما هيچكدام موفق نشدند؛ سرانجام، عزرائيل رفت و به قهر، يک مشت خاک را از زمين برگرفت.
شيخ نجم الدين، معتقد است: اولين شرف خاک آدم، در اين است كه خداوند او را به وسيله ی چندين رسول به درگاه خود می خواند؛ اما، او ناز می كرد و نمی آمد...
همچنین، شیخ نجم الدین با تاكيد می گويد: «آری؛ قاعده چنين رفته است: هر كس كه عشق را منكرتر بود، چون عاشق شود، در عاشقی غالی تر گردد. باش تا مسئله قلب كنند:
منكر بودم عشق بتان را يک چند
آن انكارم مرا بدين روز افكند
با تمام اين اوصاف، شک نيست كه اولين عاشق، خداوند است و همانگونه كه در مرصادالعباد نيز آمده است، چون خــداوند آفریــدگانش؛ از جمله انسان ها را دوســت میداشت، آن ها را خلق كرد و پس از آن، رابطهی عشق معكوس گرديد و انسان عاشق او گرديد:
پیش از ین، کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
سايهی معشوق اگر افتاد بر عاشق، چه شد؟
مابه او محتاج بودیم؛ او به ما مشتاق بود
حال كه رابطه ی عاشق و معشوق معكوس گرديده است، «اگر معشوق خواهد كه از او بگريزد، او به هزار دست در دامنش آويزد.» و عاشقانه می سرايد كه:
عشق رويت مرا چنين يک رويه،
ببريد ز خلق و رو فراروی تو كرد...
مگر اين آدمی، كه خداوند از «ابر كرم، باران محبت» بر خاک او بارانده است و گل وجود او را از عشق سرشته است، می تواند با عشق بيگانه باشد و روی از معشوق خود برتابد؟
از شبنم عشق، خاک آدم گل شد؛
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سرنشتر عشق بر رگ روح زدند؛
يك قطره فرو چكيد و نامش دل شد
چون جوهر عشق پيش از خلقت آدم با خاک وجودی او سرشته شده است، تا ابد نيز با او همراه خواهد بود:
خــاک آدم هنــوز نابيخــته بود
عشق آمده بود و در دل آويخته بود
اين باده چو شير خواره بودم، خوردم
نی؛ نی؛ می و شير با هم آميخته بود
***
به پایان آمد این دفتر؛ حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت: حسب الحال مشتاقی
(سعدی)
پ.ن: اشعار پایانی که بدون ذکر نام سراینده آمد، از منبع زیر نقل شده است:
گزيده مرصاد العباد نجم الدين رازی، (به اهتمام دكتر محمد امين رياحی) چاپ سوم. مشهد: انتشارات توس، 1368.