آدم برفی
تنها در میان ابرها کنار کلبه ای دور از همه دوری های یه آدم برفی با کلاه سیاه بافتنی اش چشمان دکمه ایش را به انتهایی جاده برف گرفته خیره کرده است او هم بازیش را می خواهد تا دوباره به دور او به بازی برقصد دماخ هویچی را مسخره کند شال بلند رنگین کمانش را به گردن بیاویزد!
کم کم لب خندان او به غم اویز میشود یک قطره اشک از چشمان بی جان آدم برفی تمام مسافت گونه ای برفیش را می پیمایدو جایش چون نهر می ماند!
او گریه کرد دلش تنگ شده است تو را می خواهد، سازنده اش را کسی به او بازی آموخت به او جان داد با او به درد دل نشست!!
تمام آدم برفی ها او را خوانده اند می تواند به شهر آدم برفی ها برود چون تو قانون با هم بودن را شکسته ای ! ولی می ماند تا بهارشود میداند بهار تو را می بیند!!!
با آمدن بهار تو می دانی اما دیر است آدم برفی آب شده است، از او فقط دماغ هویجیش و چشمان قهوه ایش و دکمه اش و شال و کلاه مانده است!
تو بی اعتنا به صحنه ای مرگش از کنارش میگذری از غصه وارد قصه می شوم مثال کلاه و چشمای دکمه ایش و با دماغ هویجیش انجا می مانم تا زمستان دیگر از برف همان جا دوباره آدم برفی را می سازم!
قانون ساختن را می دانم کلاه را بر سرش می گذرم شالش را بر دور گردنش و دماغش را از هویج ولی چشمای قهوه ای از دکمه اش را با چشمهای سیاهی از جنس رنگ شب چشمانت عوض می کنم دورش می رقصم ،بازی می کنم تا مبادا لب خندان او به غم آویز شود یا اشک از چشماهای سیاهش بر گونه ی سفید و برفی اش نهر بکند
تمام زمستان را پیش او میمانم طبق قانون آدم آدم برفی ها تا رسیدن بهار او را با لب خندان به شهر آدم برفی ها میفرستم ، با تنی خسته از قصه خارج می شوم می بینم
خود قانون دیگر یعنی قانون قصه را بهم زده ام
"كاك باران، ملكشاهي، 1383"