سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 28 آذر 1403
    18 جمادى الثانية 1446
      Wednesday 18 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        چهارشنبه ۲۸ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        نثر -آدم برفي
        ارسال شده توسط

        ژاکان باران ملکشاهی

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲ ۰۰:۰۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۴۲ | نظرات : ۱

        آدم برفی
         
        تنها در میان ابرها کنار کلبه ای دور از همه دوری های یه آدم برفی با کلاه سیاه بافتنی اش چشمان دکمه ایش را به انتهایی جاده برف گرفته خیره کرده است او هم بازیش را می خواهد تا دوباره به دور او به بازی برقصد دماخ هویچی را مسخره کند شال  بلند رنگین کمانش را به گردن بیاویزد!
         
        کم کم لب خندان او به غم اویز میشود یک قطره اشک از چشمان بی جان آدم برفی تمام مسافت گونه ای برفیش را می پیمایدو جایش چون نهر می ماند!
        او گریه کرد دلش تنگ شده است تو را می خواهد، سازنده اش را کسی به او بازی آموخت به او جان داد با او به درد دل نشست!!
         
        تمام آدم برفی ها او را خوانده اند می تواند به شهر آدم برفی ها برود چون تو قانون با هم بودن را شکسته ای ! ولی می ماند تا بهارشود میداند بهار تو را می بیند!!!
        با آمدن بهار تو می دانی اما دیر است آدم برفی آب شده است، از او فقط دماغ هویجیش  و چشمان قهوه ایش و دکمه اش و شال و کلاه مانده است!
         
        تو بی اعتنا به صحنه ای مرگش از کنارش میگذری از غصه وارد قصه می شوم مثال کلاه و چشمای دکمه ایش و با دماغ هویجیش انجا می مانم تا زمستان دیگر از برف همان جا دوباره آدم برفی را می سازم!
         قانون ساختن را می دانم کلاه را بر سرش می گذرم شالش را بر  دور گردنش و دماغش را از هویج ولی چشمای قهوه ای از دکمه اش را با چشمهای سیاهی از جنس رنگ شب چشمانت عوض می کنم دورش می رقصم ،بازی می کنم تا مبادا لب خندان او به غم آویز شود یا اشک از چشماهای سیاهش بر گونه ی سفید و برفی اش نهر بکند
        تمام زمستان را پیش او میمانم طبق قانون آدم آدم برفی ها تا رسیدن بهار او را با لب  خندان به شهر آدم برفی ها میفرستم ، با تنی خسته از قصه خارج می شوم می بینم
                                    خود قانون دیگر یعنی قانون قصه را بهم زده ام
        "كاك باران، ملكشاهي، 1383"

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۸۴۰ در تاریخ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲ ۰۰:۰۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3