سارا که دید زهرا از هوش رفته وحرکتی نمیکنه ،با دستپاچگی خودش رو به آب
رسوند ولیوانی که با خودش داشت پر کردوبرگشت وبه سر وصورت زهرا پاشید.زهرا
به ارامی چشمای زیبای خودش روباز کرد و نگاهی به دور وبر خود انداخت.رنگش
پریده بود وتوان سخن گفتن نداشت.قطره ای اشک از گوشه ی چشماش سر خورد
وافتاد زمین،هرچه سارا گفت یهو چیشد برات!؟جوابی نداد وبدون گفتن حرفی
چشماشو به زمین دوخت.شاید برای اینکه رازش رو کسی نتونه از توی چشماش
بخونه!!هیچ کس حرفی نمیزد وسکوت بود وسکوت،تا اینکه فرشید این سکوت رو
شکست وگفت:من چقدربه تو باید بگم زهرا صبحانه نخورده نیا دانشگاه!؟دختر تو چرا
گوش نمیدی به حرفا ی من آخه!؟زهرا نگاهش رو از زمین گرفت وبه صورت فرشید
دوخت.خواست چیزی بگه که منصرف شد ودوباره سرش رو پایین انداخت.سامان که از
این حادثه خیلی در تعجب بود وهنوز حرفی نزده بود گفت:خیلی متاسف شدم .اگه
اجازه بدید من دیگه میخوام برم!فرشید خواست بگه که بذار من بیام برسونمت که
سامان حرفش رو قطع کرد وگفت:فرشید تو پیش زهرا بمون،حالش خوب نیست.زهرا
که دید سامان میخواد بره سرش رو بالا آورد و نگاه مهربونش رو به چشمای سامان
دوخت و با صدای آروم و مهربونی گفت:به سلامت مواظب خودتون باشید.سامان
خداحافظی کرد ورفت .
شب شده بود وعقربه های ساعت 3نصف شب رو نشون میداد وسامان مثل همیشه
توی اتاقش بیدار بود و خوابش نمی بردوبه اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکرد.با
خودش گفت:الن همه توی خواب ناز وراحتی هستن،اما من چی!؟من چرا نمیتونم
بخوابم!؟واقعا خیلی سخته آدم ندونه چه هویتی داره!؟پرده پنجره رو کنار زد و
چشمش رو به خیابون دوخت.همه جا تاریک وساکت بود و غیر از چراغ تیر برق چراغ
دیگه ای روشن نبود .یکبار دیگه همون سوال تکراری رو از خودش پرسید:یعنی من
کیم!؟چرا هیچی یادم نمیاد!؟تصور اینکه باید تا آخر عمرش توی فراموشی بمونه
عذابش میداد.یه لحظه چشمش به گلدون زیبایی که روی میز کنار پنجره بود
افتاد.گلدان رو برداشت ونگاهی به دور وبرش انداخت.گلدان کوچک زیبایی بود که
نقش چند گل زیبا رو خیلی ماهرانه روش نقاشی کرده بودن،گلدان رو برگردوند و
زیرش رو نگاه کرد.جمله ی کوتاهی زیر گلدان نوشته شده بود:
تقدیم به تو که بهترین هستی.
جمله ی زیبایی بود.خیلی کنجکاو شد که بفهمه از طرف کی هست اما فایده ای
نداشت.اونقدر به مغزش فشار اورد که چشماش داشت از حدقه در میومد.به ارومی با
خودش گفت:چرا من هیچی یادم نمیاد آخه خدا!؟چرا؟چرا؟بعد مثل دیوونه ها نعره ی
بلندی کشید و سرش رو به دیوار اتاقش کوبید.اصلا نفهمید که از سرش داره خون
میاد.همونطور که داد میزد و گلدان رودستش گرفته بود چند قدمی عقب عقب رفت و
ناگهان گلدان رو محکم کوبید به شیشه ی پنجره،وگلدان شیشه رو شکست وبا صدای
وحشناکی وسط خیابون از هم پاشید. اصلا تو خودش نبود.با صدای بلندی داد میزد و
نعره می کشید. اونقدر اشک ریخته بود که تموم لباسهایش خیس شده بودن،پدر و
مادرش که صدای شکستن شیشه رو شنیده بودن به سرعت خودشون رو به اتاق
سامان رسوندن،سامان هنوز داشت گریه میکرد.پدرش در رو باز کرد وهمراه مادرش
وارد اتاق شدن، مادرش با دیدن سامان تو اون وضعیت دیگه نتونست تاب بیاره
وسامان رو بغل کرد وگریه کرد.پدرش رفت طرف پنجره و گلدان رو که وسط خیابون
خرد شده بود دید. اونقد صدای بلند بود که همسایه ها هم دیگه بخاطر شکسته
شدن شیشه بیدار شده بودن.خرده های شیشه ی توی اتاق رو جمع کرد و رو به
اسمون کرد وچشماش پر از اشک شد.سامان تنها پسرشون بود وبرای یک پدر خیلی
عذاب اور است که پسرش رو تو ی این وضعیت ببینه،اون شب نه سامان تونست
بخوابه ونه پدر مادرش،فردای اونروز سامان تصمیم گرفت به دیدن سارا بره و باهاش
حرف بزنه، به نظرش سارا می تونست کمکش کنه،با خودش فکر میکرد که گلدانی
که توی خونشون بود لابد از طرف سارا بوده!
شماره سارا رو گرفت وباهاش یه قرار توی پارک شهرگذاشت.بعد از مدت کمی سارا با
لبخندی روی لباش اومد.خوشحالی توی چشماش موج میزد.بعد از سلام واحوالپرسی
سامان جریان گلدان رو ازش پرسید اما با کمال تعجب دید که سارا ازش خبری
نداره!بیشتر ناراحت شد.با خودش گفت اگه سارا این گلدون رونداده؟اگه اون نوشته ی
زیر گلدون مال سارا نیست پس مال کیه!؟بعد دوباره از سارا پرسید:سارا من دوست
دختر دیگه ای غیر از تو داشتم!؟سردرگم وآشفته به نظر می رسید.سارا که دید
سامان خیلی پریشان و غمگین شده گفت:نه فکر نمیکنم .بعد با یه حالت نگرانی ادامه
داد:اگه هم داشتی من خبر نداشتم.ودیگه فرصت نداد سامان بیشتر فکر کنه وگفت:
میخوای با هم بریم سینما!؟سامان که تو وضعیتی نبود که به سینما بره با سرش
جواب داد که دلش نمیخواد بره،وچشماشو روی زمین دوخت.سارا دیگه نتونست
تحمل کنه با دستش از چانه ی سامان گرفت وبه طرف بالا فشار داد وگفت: چرا بهم
توجهی نمیکنی تو!؟چرا توی صورتم نگاه نمیکنی!چرا اینقدر که این گلدون برات مهم
است من نیستم!؟وبعد زد زیر گریه و اشک از چشمای نازش سرازیر شد.سامان
چشمان نافذ وجذابی داشت کافی بود که فقط یکبار تو چشمای دختری نگاه کنه
وبگه دوستت دارم.یک لحظه دلش به حال سارا سوخت .از اینکه هیچی یادش نمیاد
زیر لبش به خودش لعنت فرستاد وبعد به ارومی گفت:سارا منو ببخش،خودت می
بینی که توی چه وضعیتی هستم!؟وبعد برای اینکه از دلش در بیاره بهش گفت :امروز
نه اما قول میدم یکی از همین روزا بهت زنگ میزنم وبا هم میریم سینما،سارا که تا اون
موقع اخم کرده بود خنده ی کوچکی کرد وگفت:راستی برای تولدت یه هدیه گرفتم.
امیدوارم که خوشت بیاد!؟سامان که یادش نمیومد تولدش کی هست؟پرسید تولد من
کی هست حالا!؟بعد هر دو زدن زیر خنده و سارا همونطور که می خندید گفت : اینم
یادت نیست!دو روز دیگه دیوونه
دو روز با همه ی خوبی وبدی هاش سپری شد و تولد سامان فرا رسید.دوستاش یه
تولد کوچیک وصمیمی برای سامان گرفته بودن،اونروز سامان خوشحال به نظر می
رسید.بعد از خوردن میوه وشیرینی ،دوستای سامان هر کدوم هدیه هایی که برای روز
تولد سامان گرفته بودن بهش دادن ،فرشید که از حسودی داشت میمرد.گفت سامان
زود باش کادو هارو باز کن ببینیم چیه!؟.سامان با خنده ای روی لب شروع به باز کردن
کادوها کرد.سارا یه ساعت شیک طلایی گرفته بود.همه به این انتخاب دست زدن
،فرشیدهم یه بلوز مردانه ی زیبا گرفته بود.نوبت به کادوی تولد زهرارسید.سامان
کاغذ کادو رو باز کرد.توش یه جعبه کوچیک قشنگی بود.سامان جعبه رو باز کرد و یک
لحظه جا خورد توی جعبه چیزی نبود به جزء یه روان نویس ساده،همه چشماشون رو
به طرف زهرا دوختن،انگار باورشون نشده بود که زهرا فقط یه روان نویس برای تولد
سامان گرفته!! یه لحظه هیچ کس هیچی نگفت بعد همه با هم زدن زیر خنده و برای
کادوی زهراخندیدن...
غروب شده بود و تاریکی کم کم داشت از راه می رسید که دوستای سامان ازش
خداحافظی کردن ورفتن،بعد از رفتن اونا سامان بازم توی اتاقش تنها شد.یه لحظه یاد
نگاه ها وکادوی زهرا افتاد. رفت سراغ جعبه وروان نویس رو برداشت ونگاهی بهش
انداخت.یه روان نویس معمولی بود.روی دستش یه چیزی نوشت .جوهرش بوی
بخصوصی داشت.احساس کرد خیلی از اون بو خوشش میاد.
رفت سمت کمد کتاب وقفسه های اون رو گشت تا چیزی پیدا کنه وروش بنویسه اما
نتونست پیدا کنه،قسمت پایین کتابخونه رو باز کرد یه دفتر پایین کتابها به چشمش
خورد.خواست دفتر رو بیرون بیاره که چشمش به یه البوم عکس افتاد.همین که البوم
رو دید دیگه دفتر ازیادش رفت.نشست وشروع کرد به نگاه کردن عکسا،آلبوم مال
خودش بود .توی آلبوم عکس های نوجوونی وجوونی سامان با دوستاش
بود.همینطور که داشت آلبوم رو ورق میزد یه مرتبه چشمش به عکس دو نفره توی
آلبوم افتاد از تعجب خشکش زد. عکس زهرا با اون بود.با خودش گفت:این ممکن
نیست زهرا باشه!؟حتما شبیه اون هست!!!!