سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        آرزوهایی که بر باد رفت(قسمت دوم)
        ارسال شده توسط

        سعید سعادتی فر(غمخوار)

        در تاریخ : شنبه ۹ آذر ۱۳۹۲ ۰۱:۱۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۲۴ | نظرات : ۷

        سه روز ازتصادف سامان گذشته بود و توی این مدت فرشید مرتب به سامان سر میزد
        و از احوالش باخبر میشد،بیشتر وقت ها جریان سارا رو پیش می کشید وبعضی وقت
        ها هم از درس ودانشگاه براش چیزهایی رو تعریف میکرد تا شاید سامان حافظه ی از
        دست رفتشو بدست بیاره،اما سامان  همچنان هیچی بخاطرش نمیومد واین اونو
        خیلی کلافه میکرد.
        فرشید از ترس اینکه پدر ومادرسامان بفهمند واز ناراحتی براشون اتفاقی بیفته این
        موضوع رو بهشون نگفته بود و موقعی که پدرسامان پرسیده بود که سامان کجاست؟
        به دروغ گفته بود که از طرف دانشگاه بردن مشهد،اما دیگه نمیشد که بیشتر ازاین
        بهشون دروغ بگه ،برای همین تصمیم گرفت که موضوع تصادف سامان رو یجوری
        بهشون بگه،اما چجوری؟خودش هم نمیدونست.
        روز چهارم بود که فرشیددیگه تصمیم گرفت که موضوع تصادف سامان روبه پدر
        ومادرش بگه،صبحانه ی مفصلی خورد و رفت تا این موضوع رو هر طوری شده به اونا
        بگه، وقتی رسید پدر سامان جلو در داشت سوار ماشینش میشد که بره،با خودش
        گفت:بهتره به پدرش بگم هر چی باشه از مادرش بهتره وکمتر دچار اضطراب میشه
        ،قبل از اینکه پدرسامان با ماشین حرکت کنه خودشو رسوند و بعد از سلام ماجرای
        سامان رو گفت وبرای اینکه زیاد نگران نشه گفت که قراره امروز از بیمارستان مرخص
        بشه وجای هیچگونه نگرانی نیست.
        بلاخره سامان از بیمارستان مرخص شد،پدر ومادرش هر چی سعی کردن تا شاید
        سامان اونارو بشناسه فایده ای نکرد که نکرد،تو این مدت که سامان توی خونشون
        بود مادرش به سفارش دکتربا یادآوری خاطرات گذشته سعی میکرد تا سامان یه
        چیزهایی یادش بیاد اما همچنان سامان هیچی یادش نمیومد.هرروز که می گذشت
        سامان افسرده تر ودلسردتر میشد واز جمع کناره گیری میکرد .چندین روز به همین
        منوال گذشت تا اینکه یک روز فرشید به سراغش اومد وگفت :سارا خیلی دلش میخواد
        تورو ببینه،هر روز از من حالتو می پرسه وبرات خیلی ناراحته،میخواد بیاد خونتون اما از
        پدر ومادرت خجالت میکشه،سامان ذاتا آدم مهربون وبا احساسی بوداما دلش
        نمیخواست تو اون وضعیت کسی رو ببینه برای همین به فرشید پیشنهاد کرد که
        دوست داره دور از چشم سارا یه روز برن و اونو ببینه وبعداز اون یه ملاقاتی با هم
        داشته باشند .فرشید قبول کرد و گفت که ترتیبش رو میده وقرار شد تا دو روز دیگه
        بهش خبر بده، تا این دوروزبرسه سامان آروم وقرار نداشت وکنجکاو بودکه بدونه
        دختری که بخاطرش تصادف کرده واینطوری حافظه اش رو از دست داداه کیه!؟
         
        بلاخره روز ملاقات فرا رسید،ساعت 10صبح بود که فرشید زنگ زد وگفت اماده شو
        دارم میام بریم سارو رو ببینی،وقتی فرشید زنگ زد سامان هنوز خواب بود. از وقتی
        که تصادف کرده بود یک شب هم نتونسته بود درست وحسابی بخوابه وهمیشه تا دم
        دمای صبح بیدار بوده وبه اتفاقاتی که براش افتاده بود فکر میکرد.اونروز پدر سامان
        رفته بود پیاده روی وماشین رو نبرده بود.سامان خوشحال از اینکه سارا رو میبینه اومد
        پایین ویه آبی به صورتش زد وبا عجله کلید ماشین رو از مادرش گرفت وزد بیرون
        وهرچی مادرش گفت بیا صبحانه بخور اعتنایی نکرد.همین که در خونشون رو باز کرد
        دید فرشید دم در منتظرش ایستاده است،کلید ماشین رو پرت کرد طرف فرشید و
        گفت:تو بشین من حوصله ی رانندگی ندارم..فرشید نشست پشت فرمان ورفتن تا
        سارا رو ببینند.
        در بین راه دو تا دختر تقریبا 20 ساله ایستاده بودن کنار خیابون،فرشید تا چشمش به
        دخترا افتاد یه بوقی زد وچند متر اونور تر نگه داشت ورو کرد به سامان وگفت:بذاریه
        کمی رو مخ اینا کار کنیم وبدون اینکه منتظر جواب سامان بشه یه نیشخندی زد و
        دخترارو سوار کرد.سامان غرق در افکار دور ودراز خود بود که به خودش اومد ودید که
        فرشید گرم صحبت با دخترا هست وداره شماره ی خودشو بهشون میده تا زنگ بزنند.
        برگشت یه نگاهی به دخترا کرد.از همون دخترای خیابونی بودن که هر روز تو خیابون
        همیشه میشد دید.یکی از اونا رو به سامان کرد وگفت:میشه شمارتون رو داشته باشم؟
        سامان دوباره برگشت با اخم زیر زبونش یه چیزهایی به آرومی گفت وبعد با صدای
        بلند گفت:نه نمیشه،بفرمایید پیاده بشید.دختره با یه حالت اعتراض آمیزی گفت:نشه
        انگار نوبرشو آورده؟فرشیدکه دید اوضاع خرابه رو کرد به دخترا ودستشو گذاشت رو
        سرش وبعد یه فوتی کرد یعنی اینکه این دیوونه هست بی خیالش بشد ودخترا زدن
        به زیر خنده...
        سریه خیابون فرشید اونارو پیاده کرد وخوشحال از اینکه مخ هر دوتاشون رو زده با
        اشاره بهش فهموند که منتظر زنگم باشید.
        سامان هنوز تو خودش بود که با صدای فرشید به خودش اومد که می گفت رسیدیم
        ،قرار بود سارا رو جلوی یک آموزشگاه خیاطی ملاقات کنند.فرشید خواهری داشت به
        اسم فرزانه که خیلی وقت بود که با سارا دوست بود و معمولا اکثر کلاسها رو با هم
        می رفتند.فرزانه به برادرش گفته بود که ساعت 12 کلاسمون تموم میشه و میدونست
        که برادرش برای چی این قرار رو گذاشته واین کار اونارو راحت تر می کرد.نزدیک
        همون آموزشگاه یه جایی که زیاد به چشم نخورد ایستادن تا اینکه سارا و فرزانه
        کلاسشون تموم شد واومدن،سارا یه دختر 22ساله بود که چشمان بزرگ وقشنگی
        داشت  وتقریبا همه خصوصیات یه دختر زیبارو داشت.بعد از تصادف این اولین بار بود
        که سامان سارا رو می دید.هرچی کرد نتونست چیزی بخاطرش بیاره ،با خودش
        گفت:باز خوبه دیدمش وبعدا اگه ببینم میشناسم واین خیلی خوبه،اونروز با همه
        خاطراتش تموم شد
        وقرار شد که فرداش دو تا دوست با هم برن دانشگاه تا هم دوستانشون رو ملاقات
        کنند وهم اینکه سامان با رئیس دانشگاه صحبت کنه وجریان تصادفش رو بهش
        بگه،حیاط دانشگاه یه محوطه بزرگی داشت که دور تا دورش رو درخت گرفته بود و
        چند تا نیمکت هم برای نشستن دانشجو ها  نزدیک همون درخت ها گذاشته
        بودن،همین که وارد حیاط دانشگاه شدن فرشید با اشاره دست نیمکتی رو به سامان
        نشون داد وگفت: یادته سامان؟یادته اونجا همیشه جای ما بود و هیشکی غیر ما حق
        نداشت اونجا بشینه؟سامان فقط داشت به سامان نگاه میکرد بدون اینکه چیزی یادش
        بیاد گفت :اره فرشید که از حالت صورتش فهمیده بود چیزی یادش نیست دوباره با یه
        هیجان خاصی ادامه دادببین کی اینجاست!؟سارا اومده...سارا روی یکی از اون نیمکت
        ها نشسته بود وداشت کتاب میخوند.بعد از سلام واحوالپرسی اولین جمله ای که
        سارا پرسید این بود که:سامان حالت خوبه؟  شنیدم تصادف کردی ؟وبعدش زد زیر
        گریه و اشک از چشماش سرازیر شد،نیم ساعتی اونجا با هم گپ زدن، تو این مدت
        دوستان وهم کلاسی های سامان هم میومدن وحالشومی پرسیدن وبرایش آرزوی
        سلامتی میکردن،موندن توی محیطی که ادمهایش رو نمیشناسی وهمه برات غریبه
        میان برای سامان چندان خوشایند نبود.برای همین رو کرد به فرشید وگفت:فرشید
        دیگه بریم؟فرشید خواست چیزی بگه که سارا میانجیگری کرد وگفت:صبر کنید تا زهرا
        هم بیاد خب؟قبلا توی بیمارستان فرشید چند بار از زهرا حرف زده بود و گفته بود که
        اونو خیلی دوست داره، هرچند سامان نمیخواست بمونه اما به اصرار سارا موند.نیم
        ساعت سپری شد اماهنوز زهرا نیومده بود وسامان دیگه داشت کلافه میشد.رو کرد
        به فرشید وگفت:من حوصله ندارم میخوام برم.فرشید که انگار منتظر این حرف بود
        .دستای سامان رو گرفت ورو کرد به سارا وگفت:به زهرا بگو جایی نره من سامان رو
        می رسونم زود میام.واز سارا خداحافظی کردن که برن.هنوز چند قدمی برنداشته
        بودن که سارا داد زد
        بیا زهرا هم اومد.سامان وفرشید دوباره برگشتند ودیدن که زهرا نزدیک نیمکت پیش
        سارا ایستاده وپشتش به اونا هست وداره باهاش حرف میزنه،زهرا یه دختر سبزه هم
        سن وسال سارا بود که ظاهرگرم ومهربونی داشت.سامان وفرشید وقتی پیش اونا
        رسیدن که زهرا داشت با هیجان موضوعی رو به سارا تعریف میکرد واصلا حواسش به
        دور وبرش نبود.یه دفعه سارا مثل کسانی که میخوان یکی رو سورپرایز کنند به میون
        حرفش پرید ودستای زهرا رو گرفت وگفت:دختر ببین کی اینجاست!؟ زهرا برگشت
        وهمین که چشمش به سامان وفرشید افتاد رنگ از رخسارش پرید، چرخی روی هوا
        زد و نقش زمین شد و از هوش رفت
         
        با عرض سلام خدمت تموم دوستان
        فعلا در حال وهوایی نیستم که داستان بنویسم اما چون قسمت اول رو نوشته بودم.مصمم شدم ادامه داستان آرزوهایی که بر باد رفت رو بنویسم.در ضمن من این داستان رو از زبان سوم شخص بیان میکنم .هرچند یکی دوتا  داستان بلند هم نوشتم اما تجربه ی نوشتن از زبان سوم شخص رو قبلا نداشتم.برای همین اگه کمبودی مشاهده شد به بزرگیتون ببخشید.و دیگر اینکه من میتونستم به این داستان شاخ وبرگ بدم وندادم به خاطر اینکه نمیخواستم زیاد طولانی بشه .این داستان به نظر من با اتفاقاتی که خواهد افتاد از این قسمت به بعد تازه داره شروع میشه واگه توفیقی داشته باشم خواهم نوشت.سپاس

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۷۵۷ در تاریخ شنبه ۹ آذر ۱۳۹۲ ۰۱:۱۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1