سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        جن ها هم مي ترسند/قسمت اول/خواندن اين داستان به كودكان زير دوازده سال وبيماران قلبي توصيه نمي شود/مهرگان
        ارسال شده توسط

        سعید مطوری (مهرگان)

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۹ ۰۹:۱۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۱۵ | نظرات : ۱

        سعيد دست برد بطرف بچه بلبل كه دهانش مرتب باز بود وپسرك خميرهايي

         

        زرد رنگي را گلوله كرده ميگذاشت توي دهان بلبل.

         

        - ميگم اي چيه بهش ميدي؟!!!

         

        - اي آرد نخوچيه با آب خميرش ميكُنم،خيلي دوس داره ببين چطور ميخوره

         

        - خو يكم آب بهش بده بيچاره خفه نشه

         

        - نه خفه نميشه تو مونه خفه كردي ،حالا ميخش يا نه؟

         

        - ها ميخوام ،ولي مو هشت تومن ميدم باشه،جون مادرت نه نگو

         

        - چكار مادر مو داري اصلا مو مادر ندارم ،نامادري دارم برامم مهم ست بميره يا زنده باشه چون كار بكارش ندارم

         

        - خو بگير باور كن بچه ها نميان به خودُم بده ،باش ،باش

         

        ووووو پسر مثل سيريشي چسبيدي ول نميكني بده پولت رو ببينم شايدگوشه نداشته باشه

         

        - نه خيالت جمع همشون سالمن

         

        سعيدپول رابه پسرك بلبل فروش داد و با هيجان به سمت خانه دويد بچه ها

         

        هورا كشيدن وقتي بچه بلبل را دست سعيد ديدن ومدام ميگفتند:

         

        كا دمت گرم جون سعيد بده نگاش كنيم

         

        - ووووووووو بريد كنار ببينم اي ميترسه وفقط مونه ميشانسه نگاه كنيد آب از دهنوم ميخوره

         

        سعيد وارد خانه شد ومادرش گفت:

         

        - پسر اي چيه ،جوجه مرغ تموم شد حالا رفتي بچه بلبل خريدي !!! خدايا از دست تو

         

        - ننه بخدا ميذارمش تو قفس ونميذارم كثيف كنه ،اصلا يادش ميدم كه بره مُستراح خوبه؟

         

        - ها باشه ولي اگر جايي ديدم كثيف كرد خودم دوتاتون ميندازم بيرون

         

        - قربون ننه مو برم ،جون تو بده دست ببوسم

         

        - ااا برو عقب ديگه كار دارم

         

        - راستي ننه اسمش ميذارم \"نانو\"خوبه

         

        - تو هم خُلي بلبل ،بلبل صداش ميزنن، اي چه مدليشه!!!

         

        چند ماهي گذشت بچه بلبل بزرگتر ورنگ پرهايش خاكستري وسرش سياه

         

        ودور گوشش سفيد شد وسعيد با ذوق نگاهش ميكرد،نانو اصلا در قفس نبود و

         

        آزاد بود وخيلي به سعيد وبقيه عادت كرده ومثل اعضاي خانواده سر سفر

         

        غذا ميخورد.

         

        يك روز مثل هميشه خورشيد از مشرق طلوع كرد ولي امروز فرق ميكرد چون

         

        صداي انفجار مي آمد ومردم سراسيمه ميگفتند :\"جنگ،جنگ شده\"

         

        سي يكم شهريور 1359 سعيد به مادرش گفت:

         

        - ننه چه خبره اين صداها چيه

        - عمواكبر كه توي ارتشه ميگه عراق حمله كرده

         

        - يا سيد عباس بدبخت شديم،ميگم ننه حالا مدرسه چي ميشه

         

        - اي بابا تو خُل شدي ميگمت جنگه تو ميگي مدرسه!!!

         

        سعيد توي دلش لذت برد ولي به روي خودش نياورد وبا خودش گفت:

         

        - صدام دمت گرم فيتله حالا حالا مدرسه تعطيله

         

        خانواده آماده مهاجرت شدند وسعيد اولين كاري كه كرد ،نانو را

         

        در دستش گرفت ومادر تا او را ديد، گفت:

         

        - بچه اي چيه آزادش كن

         

        - چي بذاروم بره به سيد عباس اگر خودوم بمونم اونه ميفرستم مگه نمي بيني

         

        چطور بمب ميريزه ميخواي نانو بميره ،مُو ميارمش با خودم

         

        سعيد به اتفاق خانواده وچند فاميل به طرف شيراز حركت كردند دوساعت مونه

         

        بود به شيراز در دهكده اي بنام چنار شاهيجان كه اكنون شهر قائميه شده از

         

        چند محله تشكيل شده بود ، وباغ هاي پرتغال ونارنگي وليمو شيرين وانار و

         

        انجير فراوان داشت واطرافش كوهاي زيبايي دارد كه پر از درختان بلوط

         

        وكلخنگ،بنه و بادام بود ،ماشين حسين پسرعمه سعيد ايستاد وگفت:

         

        - آب وهواي خوبيه مُو يه دوست دارم چند روزي اينجا ميمونيم وبعد

         

        برميگرديم آبادان ،در اين هنگام دو ماشين ديگر كه آنها نيز فاميل بودند

         

        ايستادند. همه با حسين به سمت خانه ي دوستش حرکت کردند اما همينکه ماشين ها وشلوغي دم

        در را ديدند به اين نتيجه رسيدند ، آنجا نمي توانند بروند ودوباره حرکت کنان روي جاده به سمت

        مسجد ده راهي شدند هوا کم کم داشت تاريک مي شد واهالي چراغ هاي بادي خود را براي

        روشن شدن آماده مي کردند وده صبور وآرام تنها از آسمان روشنايي مي گرفت وبدون تيرک

        هاي چراغ برق هرشب مردمانش را تا صبح همراهي مي کرد.سعيد و بقيه همگي چند روزي

        درمسجد ماندن،مردم آن ده همه مهمان نوازبودند وزود خانه در اختيارشان گذاشتند.

         

        يك ماه گذشت ،سعيد ونانو كه هر روز بزرگتر ميشد با هم خيلي خوش بودن و از اتمام جنگ خبري نبود ومادر نيز نگران پدر بود كه در آبادان مانده است ،مادر گفت:

         

        - ميگم تو نميخواي مدرسه ثبت نام كني؟

         

        سعيد زود جواب داد\"مو بروم اينجا مدرسه!!! نميروم اينجا مستراحش در نداره\"

         

        - پسر اين چه حرفيه از درس عقب ميافتي

         

        - ننه نگاه كن مو فقط آبودان ميروم مدرسه، خلاص

         

        خلاصه در بحث سعيدموفق شد ومادر ،هنوز اميد داشت برگردند آبادان وبا

         

        خودش ميگفت:\"خدايا كي به آبودان بر ميگرديم\"

         

        يك روزمثل روزهاي روستا ،صداي حيوانات مثل گاو و خر و گوسفند وبز

         

        وغيره بلند بود ،و آواز پرندگان نيز صفايي ديگر داشت در اين هنگام علي برادر

         

        سعيد آمد ونفس زنان گفت:\"سعيد،سعيد نانون را گربه خورد\"

         

        سعيد فريادي كشيد وبه طرف خانه دويد،سعيد با فرياد گفت:\"مادر نانو كجاست؟!!!

         

        مادر اشاره به زير درخت توت كرد وسعيد به طرف درخت رفت وبا پرهاي

         

        ريخته شده نانو روبرو شد از او يك پا فقط روي زمين بود و همه اش را گربه ي

         

        بدجنس خورده بود ،سعيد اشك ريخت و گربه را مي شناخت، فكر انتقام به سرش

         

        زد وبا چند تا سنگ منتظر بود كه گربه بيايد وبراي اينكه زودتر بيايد تكه اي

         

        گوشت زير درخت توت انداخته بود ،هوا داشت تاريك ميشد ومادر با ناراحتي

         

        گفت\"سعيد جان فراموش كن ولش كن گربه رو نزن در شب ميگن خوب

         

        نيست،بعضي از آنها ميگن جن هستند\".

         

        - مادر اينا چيه ميگي اگه فكر ميكني دست از سرش برميداروم نه برنميداروم ،ها

         

        مو بايد انتقام نانو ازش بگيرم\" وبا گريه گفت :دوروز بزرگش نكردم كه يه لحظه

         

        از دستش بدم\"

         

        - پسر انتقام چيه بيابريم تو هوا داره سرد ميشه وتاريك

         

        در اين هنگام گربه پيدايش شد هموني كه نانو را خورده بود،سعيد در حالي

         

        كه نيم خيز شده بود ومادرش مات ومبهوت به او نگاه ميكرد،سنگ را

         

        باتمام قدرت به طرف گربه پرت كرد وسنگ به سر گربه خورد وشروع

         

        كرد به فرياد زدن ودور خود چرخيدن ويكبار افتاد وتكانهاي كمتري خورد

         

        مادرنيز آنطرف فرياد ميزد وميگفت:\"بدبخت شديم\"

         

        بعد از چند دقيقه گربه تكان نخورد ومشخص بود مرده است وسعيد فاتحانه

         

        دم گربه را گرفت وپرت كرد بيرون و گفت:\"آخيش دلم راحت شد تا اي باشه

         

        ديگه بلبل و پرنده نخوره\"

         

        شب ،هر لحظه پلك هاي سعيد را سنگين تر ميكرد،تا خوابش برد ودر خواب

         

        همه اش صداي مادرش را مي شنيد.

         

        \" سعيد جان فراموش كن ولش كن گربه رو نزن در شب ميگن خوب

         

        نيست،بعضي از آنها جن هستند\".

         

        در اين هنگام در خواب كابوسي سراغ سعيد آمد و او ديد پيرزني زشت به طرفش

         

        مي آيد و او مدام فرار ميكرد وميگفت:\"كمك\" پيرزن توانست مچ پاي سعيد را

         

        بگيرد واو سراسيمه بلند شد، قسمتي كه پيرزن گرفته بود هنوز درد ميكرد،سعيد

         

        آبي خورد وگفت\"خدايا در پناه تو \"

         

        دوباره سعيد بخواب رفت و در خواب مثل برق گرفته ها شد،تمامي بدنش ميلرزيد

         

        ويكباره خشك شده بود مثل چوب سعيد هرچه تقلا كرد علي را بيدار كند دستش

         

        نمي رسيد وفريادش در انتهاي يك سكوت دفن مي شد ،او در مرز مردن بود

         

        واحساس كرد روح از بدنش خارج ميشود وبا چشماني باز به سقف نگاه كرد

         

        وروحش را ديد نزديك سقف است و سعيد التماس شد به او وگفت :\"نرو منو تنها

         

        نگذار\" لحظه ي سختي بود هم جسم وهم روح با هم حرف ميزدند وروح گفت:\"من

         

        تازه نجات يافتم كجا بيام\"در اين هنگام طنابهايي روح را اسير كرد وبه طرف جسم

         

        كشاند و سعيد بسرعت بيدار شد، نزديك صبح بود،سعيد مرتب با خودش ميگفت:\"يعني اين هم از زدن همون گربه است؟!!!\"

         

        صداي گربه در موقع سنگ خوردن به سرش در گوش سعيد بلند شدو ترسيده

         

        بود او شب را خيلي دوست داشت ،حال از آن بيزار شده بود ودوست

         

        داشت زودتر صبح شود .

        این داستان ادامه دارد...


        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۶ در تاریخ پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۹ ۰۹:۱۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2