سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 20 فروردين 1404
  • روز ملي فناوري هسته اي
  • قطع مناسبات سياسي ايران و آمريكا، 1359 هـ‌.ش
11 شوال 1446
    Wednesday 9 Apr 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند، ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند. داستایوسکی

      چهارشنبه ۲۰ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      حبیب - مسافر خیال 5
      ارسال شده توسط

      حسین وفا (آسمان آبی)

      در تاریخ : چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۲ ۲۰:۵۴
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۱۶ | نظرات : ۳

      بنام خدا
      مطلب شماره 8 : حبیب – مسافر خیال 5
      *********************
      فروغ خانم همیشه تنها بود .به مرور زمان متوجه شدم یک خانم با یک پسرجوان به خانه آنها رفت و آمد میکند . یک روز که همه باهم وارد محوطه مجتمع شده بودند ، من هم آنجا بودم . فروغ خانم آنها را به من معرفی کرد . آن خانم، خواهرش بود بنام فرانک با پسرش حبیب .
      بعد از دقایقی حبیب از خانه بیرون آمد و سعی کرد به من نزدیک شود . شماره تلفن گرفت و بعد از دو سه بار ملاقات ، با من صمیمی شد .
      او دو سال از من کوچکتر بود . از هوش و ذکاوت بهره چندانی نداشت . بدنی گوشتی و قیافه ای تکراری داشت .کم سواد بود و اصلا دوست صمیمی نداشت . یعنی اخلاق و رفتارش طوری بود که کمتر کسی می توانست او را تحمل کند .
      اهل منطق و فهم نبود .یا زور میگفت و یا اینکه زیر بار زور می رفت .
      پدرش سالها پیش مرده بود و ثروت کلانی به آنها ارث رسیده بود .
      بعدها مادرش با مرد ثروتمند دیگری ازدواج کرده بود و با گرفتن یک خانه، از او جدا شده بود . بعد از آن فرانک چند بار دیگر ازدواجهای کوتاه مدت کرده بود که همه برای تیغ زدن مردان ثروتمند انجام داده بود و پولش از پارو بالا می رفت .
      تحمل حبیب خیلی سخت بود . سعی کردم از او دور شوم ولی او پیله بود .
      من بعضی مواقع به باشگاه بدنسازی می رفتم . حبیب اصرار کرد او را هم ببرم . قبول نکردم . مایه آبروریزی بود .
      او در یک باشگاه دیگری ثبت نام کرد و بعد از سه ماه ، با استفاده از آمپولهای نیروزا و داروهای دوپینگ ، هیکلی مانند گاومیش به هم زد . وقتی کول می گرفت ، شانه ها و گردنش مانند گردن بوفالو می شد .
      بعدها یک اسب مسابقه خرید ولی نتوانست نگهداری کند و مفت فروخت.
      به جای آن یک شورلت وارداتی خرید . گواهینامه نداشت و خیلی زود آن را هم فروخت و یک مغازه معامله کرد . روزی که برای انتقال سند می رفت اصرار کرد من هم او را همراهی کنم . همیشه در این کارها مرا به همراه خود می برد .
      قبول کردم و برای برداشتن مدارک هویتی اش به در خانه آنها رفتیم . مادرش دورادور مرا دیده بود اما هیچ وقت به خانه شان نرفته بودم . در را که باز کرد خوشحال شد و تعارف کرد داخل برویم . حبیب هیچ وقت جرات نمی کرد کسی را به خانه تعارف کند ولی با دیدن اصرار مادرش مرا به زور داخل خانه برد .
      روی مبل نشستم و حبیب برای پیدا کردن مدارکش به اتاقش رفت و اتاقی به هم ریخته که شتر با بارش در آن گم  میشد .
      فرانک با سینی چای و قوطی شیرینی وارد شد . روبروی من نشست و گفت : « خوب حسین آقا خوش آمدی بگو ببینم چکار کردی که فروغ اینطور ازت تعریف میکنه و اسمت از زبونش نمی افته ...» گفتم « والا راستش من کاری نکرده ام ایشون لطف دارند »
      گفت : « نه فقط صحبت لطف نیست . تو جای پسرشو گرفتی . اون از پسر شانس نیاورد . شد کپی پدرش بهراد ... واه . واه .. الان هم معلوم نیست اون ور آب چه غلطی میکنه » .
      دلم می خواست بگویم تو هم از پسر شانس نیاوردی ولی دیگر چیزی نگفتم!!!!
      بعد ادامه داد :«حسین آقا هوای حبیب منو هم داشته باش . اون خیلی تنهاست . از تو خیلی خوشش اومده . تو رو خیلی دوست داره»
      گفتم « چشم هرکاری از دستم بیاد مضایقه نمیکنم » . فرانک گفت « قربونت برم . خیلی آقایی . راستی شنیدم نازنین رو تا ارومیه رسوندی ... ای شیطون  خوب واسه خودت جا باز کردی ها ... »
      چیزی نگفتم . فرانک با بدجنسی ادامه داد « نکنه همه این کارات بخاطر نازنینه ...»
      از حرفش ناراحت شدم و گفتم « نه ... این حرفا چیه ... اونا همسایه ما هستند »
      او با یک حالت خاصی گفت : « به من راستشو بگو ... بگو ... محض رضای خدا به من بگو بی وفا ...» و بعد از گفتن این جمله قهقهه زد و خندید .
      اخلاقش دقیقا مثل حبیب بود . جلف و غیرقابل تحمل . شاید هم بهتر است بگویم حبیب دقیقا شبیه مادرش بود .
      با هر زحمتی بود ازآن خانه بیرون زدم و این اولین و آخرین بار شد که پا به خانه آنها گذاشتم
      پایان قسمت پنجم

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۵۷۴ در تاریخ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۲ ۲۰:۵۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1