دوشنبه ۳ دی
باباهای زیادی
ارسال شده توسط عبدالله خسروی (پسر زاگرس) در تاریخ : چهارشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۲ ۱۸:۰۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۴۲ | نظرات : ۸
|
|
باباهای زیادی
نوشته : عبدالله خسروی (پسرزاگرس)
واسه چندمین بار در بازشد ومردی غریبه وارد شد ..دخترک چشم از عروسک برداشت و طبق روال هر روز نگاهش را به مرد غریبه دیگری دوخت ..مادرش به استقبال مرد آمد و بعد باهم به اتاق خواب رفتند ..دخترک کوچک با نگاهی معصوم باز و بسته شدن در را تعقیب کرد .. مطابق معمول دنیای شیرین وساده بچه ها مشغول بازی با عروسکش شد ..ساعتی بعد در اتاق خواب باز شد ومرد در حالیکه کمربند شلوارش را محکم می بست مقداری پول در دست مادرش گذاشت و از خانه بیرون رفت .. مادرش مشغول شمردن پولا شد .. دخترک نگاه معصومانه ای به او کرد وپرسید : مامان این مرده کی اسمش بود ؟
مادرش پولا را شمرد وگفت : چند بار بهت بگم عزیزم این مردایی که میان خونه ما اسم همشون باباست ..
دخترک با همون سادگی بچه گانه گفت : مامان چرا من مثل بقیه بچه ها یک بابا ندارم ..چرا باباهای من زیادن وهمشون یک اسم دارن واصلا هم شبیه هم نیستند..
مادرش درونش غوغایی شد ودلش لرزید .. آرام وبا نگاه مهربانانه ای رو به دخترش جوابداد: آخه عزیز مادر اگه این باباها اینجا نیان وبه ما پول ندن هردو از گشنگی وبی پولی تلف میشیم وآواره خیابونها میشیم ..من وتو بعد از اینکه بابات رفت پیش خدا کسی دیگه ای رو نداریم عزیز دلم ..مادرت مجبوره بخاطر تو اینکارو بکنه والا ..
دخترک نگذاشت حرف مادرش تمام شود ..میان حرفش پرید وگفت : چرا کسی رو نداریم پس خدا چی ..پس بابا که تو آسمونه وداره ما رو می بینه چی .. مریم دوستم هم بابا نداره ولی مردا خونه شون نمیان .. مادرش تو خونه های بالای شهر نظافت میکنه .. مامان من بابای خودمو میخوام نه این باباهایی که حتی یک دقیقه هم با من بازی نمی کنند .. بخاطر من وبابا دیگه برو مثل مادر مریم خونه های مردم رو تمیز کن تا بهت پول بدن ..
بغض گلوی زن را گرفت،کوهی از غم ودرد بر دلش چنگ زد ..پولا را به گوشه ای پرت کرد وباصدای بلند گریست ..
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۲۲۶ در تاریخ چهارشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۲ ۱۸:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.