سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        دختر زشت، دختر زیبا
        ارسال شده توسط

        حبیب الله نبی اللهی قهفرخی

        در تاریخ : جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۴۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۹۴۵ | نظرات : ۶


        محبوبه گفت:
        -       این مه رخ داره کجا می ره؟
        من گفتم:
        -       داره می ره اون پیر زن رو از خیابون رد کنه.
        -       جدی، مه رخ هم خیلی بیکاره ها!
        محبوبه همکلاسی جدیدمان بود. از شهرستان دیگری به دانشگاه ما منتقل شده بود. هر سه با هم به طرف دانشگاه می رفتیم. هر چند طی همین مدت کم با ما خیلی صمیمی شده بود اما او هنوز به اخلاق مه رخ آشنا نبود.
        گفتم:
        -       من که از رفتار مه رخ خیلی خوشم میاد.. خیلی کارهای خوب دیگه ای هم ازش دیدم که واقعا کار هر کسی نیست. کاش می تونستم مثل اون باشم
        -       خب از کارهاش بگو منم بدونم
        -       یه روز باهم توی یه تاکسی نشسته بودیم که حال یه مسافر، به هم خورد. یه خانم مسنی بود. بلافاصله مه رخ به راننده گفت که به نزدیکترین درمانگاه برود. وقتی جلوی درمانگاه پیاده شدیم کرایه رو داد و اون خانومه رو کول کرد و توی درمانگاه برد و روی تخت اورژانس خوابوند و همونجا موندیم تا معاینه و مداوایش کردن. حالش که خوب شدبعد هم آژانس گرفت و اون روخونه اش رسوندیم.نمی دونی اون خانومه چقدر برای مه رخ دعا کرد.
        -       فرشته، جدی می گی؟ وای اصلا این کارها از من بر نمی آد!
        -       آره به خدا، این که چیزی نیست
        -       دیگه چی؟
        -       یه بار با هم هوس کردیم بریم ساندویچ بخوریم و رفتیم توی یه ساندویچ فروشی. وقتی ساندویچ ها رو گرفتیم هنوز توی دهانمون نبرده بودیم که یه پسرک فقیر جلوی در ساندویچ فروشی ظاهر شد و با نگاه ملتمسانه ای به دست ما چشم دوخته بود. مه رخ ساندویچ و نوشابه اش رو برداشت و رفت به پسرک داد و برگشت نشست.گفتم بیا ساندویچ من رو بگیر اون قبول نکرد گفتم یه ساندویچ برات بگیرم گفت نه، نمی خوام.
        -       دیگه نخورد؟
        -       نه، آخه خیلی دلرحمه. وقتی این بچه ها رو می بینه ناراحت می شه. همیشه غصه ی پیرمردها، پیر زن ها، بیمارها و فقیرها رو می خوره. خلاصه من هم ساندویچ به دلم ننشست.
        -       عجب! خیلی وقته با هم دوستین؟
        -       آره از ترم اول
        -       دوست دارم از مه رخ بیشتر بدونم
        -       مه رخ داره می آد. خودش یه روز برات می گه، دختر بی تکبریه.
        بعد از تعطیل شدن کلاس سوار تاکسی شدیم. قرار بود ابتدا مه رخ را برسانیم ولی محبوبه پیشنهاد کرد که به خانه اشان برویم. هر دو قبول کردیم و به خانه ی محبوبه رفتیم. داخل خانه که شدیم هر سه در سالن پذیرایی نشستیم.سپس محبوبه رفت و برایمان میوه آورد و بعد هم کمی درس جدیدمان را مروری کردیم و در آخر محبوبه نگاهی به مه رخ کرد و گفت:
        -       ما پشت سرت غیبت کردیم
        مه رخ گفت:
        -       وای از دست فرشته جون!
        محبوبه گفت:
        -       حالا با این تعریف هایی که فرشته کرد می خوام بدونم همیشه همین طوری بودی با همین اخلاق و رفتار خوب و این اعتماد به نفس قوی و یا اینکه کسی رو الگوی خودت گرفته ای؟
        مه رخ گفت:
        -       نه از اول اینطوری بودم و نه کسی از الگو گرفته ام
        -       پس چطور به اینجا رسیدی؟
        -       البته به راحتی به اینجا نرسیدم و سالها با یه طرز تفکر دیگه ای زندگی کردم. اشک ها ریختم. بد خلقی ها کردم و همه رو از خودم رنجوندم. پدر، مادر، برادر و خواهر کوچکم را. امیدوارم من روببخشن. آخه اون اوایل که که کوچک بودم از چهره خودم خوشم نمی آمد و از آن ناراضی بودم و اعتماد به نفس نداشتم. آینه ها رو می شکستم. چون آینه تنها وسیله ای بود که وقتی روبروی اون می نشستم از خودم بیزار می شدم. از هرچه آینه بود، بدم می آمد و این موضوع رو جز خانواده ام هیچکس دیگری نمی دونست. هیچ آینه ای این شانس رو نداشت که بیش از دو سه روز توی خونه ی ما سالم بمونه. محال بود.اگر آینه ای هم می موند. چون ترکداشت چهره ام رو تکثیر می کرد و من رو بیشتر زجر می داد. هیچ آرایشی به چهره ام نمی آمد. قبل از شکستن آینه ها، برخلاف میل باطنی ام مقابل اونها می نشستم و تلاش می کردم چهره ام رو زیبا کنم اما وضع بدتر می شد و بلافاصله آرایشم رو پاک می کردم. از موهام نگو که هیچ حالتی به خودش نمی گرفت و دل پر خونی از اونها داشتم. انواع و اقسام شامپوها رو امتحان می کردم بلکه کمی نرم بشن. شونه توی اونها نمی رفت. پر پشت و زبر بودن.گاهی هم شونه  بین اونها می شکست. از چشم و ابرو و لب هام دیگه چیزی نمی گم.از تنها چیزی که تویصورتم راضی بودم، بینی ام بود. چون بینیام قلمی و خوش فرم بود و با اون مشکلی نداشتم و خودم هم از این مسئله متعجب بودم و پیش خودم می گفتم کاش فقط بینی ام ایراد داشت. چون اون رو  با جراحی پلاستیک درست می کردم و خیالم راحت می شد ولی بقیه رو چه کنم. مادرم و همینطور دختر خاله هام می گفتن اونقدر هم که به صورتت حساس شده ای زشت نیستی و اتفاقا یه جذابیت خاصی توی اون هست که همه رو مجذوب می کنه و از طرفی هم همه حسرت اندام زیبای تو رو می خورن. حق داشتند خودم هم می دونستم که اندام متناسبی دارم و هر لباسی می پوشم به من می آد اما چهره ام برام مهمتر بود. از نام خودم هم با اون برداشتی که از خودم داشتم، بدم می اومد.وقتی کودک بودم و اولین بار در آینه نگاه کردم متوجه شدم که با بچه های دیگر فرق دارم و همین مسئله موجب شده بود کم کم از اونها فاصله بگیرم و دورادور و با حسرت به تماشای بازی دسته جمعی اونها چشم بدوزم. جرات نداشتم قاطی اونها بشم. بارها صدام می زدن ولی نمی رفتم.اکثر دخترها وقتی به سن بلوغ می رسن به زیبایی ها و عیوب خود توجه می کنن ولی من از همان کودکی متوجه شدمو در تمام دوران رشدم این نارضایتی همراه من بودو تا زمانی که به آسایشگاه معلولین نرفته بودم درگیر افکار پوچ و نگران کننده خودم بودم.چون یه روز مادرم پیشنهاد کرد با او به آسایشگاه معلولین برم خودش همیشه می رفت. قبول کردم. سر راهمون یه جعبه شیرینی خریدیم و بعد اونجا رفتیم. لحظه ی ورود خیلی ناراحت شدم و می خواستم برگردم. اما به خاطر اونها موندم و سعی کردم تا هنگام خروج لبخند روی لبام باشه که اونها روحیه بگیرن. اما وقتی به خانه برگشتیم فقط یه ساعت گریه می کردم. پس از چند روز احساس کردم که اون مه رخ قبلی نیستم. انگار اون افکار از ذهنم پاک پاک شده و دوباره متولد شده ام و معیارهام به کلی عوض شده و اون حسی که قبلاًنسبت به چهره و ظاهر خودم داشتم از بین رفته و جای اون رو اعتماد به نفس گرفته. البته خداوند کمکم کرد و مادرم رو وسیله قرار داده بود که من رو ببره به آسایشگاه معلولین.
        محبوبه گفت :
        -       یعنی اینقدر به این موضوع حساس شده بودی؟
        مه رخ گفت:
        -       خیلی
        و موبایل اش زنگ خورد گفت:
        -        ببخشین
         ورفت توی حیاط.
        محبوبه به من گفت:
        -       طفلکی حق داشت. برای یه دختر، چهره حرف اول رو می زنه چون دخترها و به طور کلی زنها  توی جامعه براساس ظاهرشون مورد قضاوت قرار می گیرن به همین خاطر نقص ظاهر اعتماد به نفس رو از بین می بره.
        و من گفتم:
        -       درسته ولی به نظر من زیبایی باطن از زیبایی ظاهر بهتره. بذار یه مطلبی رو در مورد مه رخ برات بگم
        -       بگو، دارم شیفته اش می شم
        -       ترم اول بودیم. اولین روز شروع کلاسها بود. وقتی  یکی از دخترها، مه رخ رو دید به او گفت:
        -       تا حالا توی آینه نگاه کرده ای؟
        منظور اون دختر کاملاً روشن بود.
        محبوبه گفت:
        -       چه بی ادب و خود خواه!
        -       نمی دونم می تونی حدث بزنی مه رخ در برابر حرف اون دختر چه عکس العملی نشون داد؟
        -       لابد زد توی گوش اون دختره
        -       نه
        -       پس چی؟
        مه رخ در جوابش گفت:
        -       بله، توی آینه نگاه کرده ام. خیلی هم نگاه کرده ام. ولی هیچگاه چهره ی خودم رو به زیبایی و جذابی چهره ی تو ندیدم. خوش به حالت! و اون دختره چنان شرمنده شد که خشکش زد و از حرفی که زده بود پشیمان شد واز اون موقع به بعد سعی کرد به مه رخ نزدیک بشه و با او ارتباط داشته باشه و بالاخره این کار رو کرد. البته نه به خاطر اینکه از دل مه رخ بیرون بیاره تا مه رخ کینه ای از او دردل نداشته باشه و یا جبران کنه. بلکه فقط به خاطر این که پی برد چقدر مه رخ قابل احترامه. و این برخورد باعث شد که اون دختره از دوستان بسیارصمیمی مه رخ بشه و وقتی مه رخ از خونه بیرون می آد حتی یه لحظه هم اون رو ترک نکنه و همیشه درکنارش باشه وهمیشه از اخلاق و رفتار خوبش درس بگیره.
        محبوبه گفت:
        -       پس اون دختری که می گی چرا الان کنارش نیست؟
        گفتم:
        -       محاله اون دختره کنارش نباشه
        محبوبه با تعجب به چشمان من خیره شد و گفت:
        -       باورم نمیشه، یعنی...تو...تو...اون دختری!

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۶۱۶ در تاریخ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۴۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3