استاد "محمد کریم جوهری"، فرزند "احمد"، متخلص به "رهرو کرمانشاهی" و "م-آفتاب"، شاعر، ترانهسرا، پژوهنده، نویسنده، داستاننویس، کارگردان و بازیساز رسانههای دیداری و شنیداری و پیشنهاد کننده و صاحب سبک پارسی پیشرو، زادهی ۲۱ اسفند ماه ۱۳۳۹ خورشیدی در شهر آبادان و بزرگ شدهی کرمانشاه است.
◇ کتابشناسی:
- دو آواز - نشر پازی تیگر - ۱۳۸۹
- دل سرودهها - ۱۳۹۷
و...
◇ نمونهی شعر کُردی کرمانشاهی:
(۱)
[بهشت آرزو]
خدا گیان ریشهی ای درده هل کن،
له ایران دلیر و سرفرازم!
بسه دی رنج و درده روزگاره،
خود چارهی بکه ای چاره سازم!
...
م هر کورهی که چم وی خاکه دوینم،
پناه هر دل پاکی خدا گیان!
رها که گشتمان لی درده تلخه،
نکه گیان و دل ایمه پریشان!
...
له خوم پرسم و گرد اشک و مو ره،
چ نه کوره هساریل آسمانم؟
برا و باووگ و دایهگی وهارم،
خورهیل رووشن و آرام گیانم!
...
وه گشت اویشم: ارای ایمه همیشه،
خدا یارد لیل سوز و پاک !
ارای ایرانیل سوز و دل پاک،
بهشت آرزو ای پاک خاک!.
◇ نمونهی شعر فارسی:
(۱)
[دلتنگ]
در این کهنه جهان بیسر و پای!
و این ره نیمهی افتاده بر جای!
من بیچاره با چشمان پر اشک!
برم بر هر چه آدم در جهان رشک!
شب و روز این چنین میپرسم از خویش!
من واماندهی نومید و درویش!
چرا؟ چون؟ این چنین درمانده و زار!
کشم بر دوش خود سختی هر بار!
به تلخی با همه رشکی که دارم!
سر نابودی و مردن ندارم!
دمی دانا دمی نادان و دلتنگ!
کنم با هر کسی و ناکسی جنگ!
زمانی دارم و گاهی ندارم!
گهی رسته زمانی زیر بارم!
پریشانی به دور از شادمانی!
منم من خسته جان بینشانی!
گهی کوهم گهی کاهم در این راه!
چه تلخ است این که میافتم به هر چاه!
نه آسایش! نه آرامش مرا هست!
چرا؟ چون این دلم از هر چه بشکست!
سخن این است این که من در این جا!
همین ویران سرای مانده بر پا!
در این تلخی و این بیداد بر باد!
کجا کی میشود جان و دلم شاد؟
در این هنگامهی دردآور و رنج!
دو و دو هر زمانم کی شود پنج؟
نه سر دارم نه سامان نه امیدی!
که بخشد بر دل زارم نویدی!
دلم دارد سخنها از سر درد!
سخنهایی که سازد هر دلی سرد!
سخنهایی همه تلخ و پریشان!
که میسوزد از آنها هر دل و جان!
(۲)
[ناپیدا]
روشنای نگاه تو زیباست!
در دلم از نگاهت آتشهاست!
ای بهار شکفتهی امید،
با تو زیبا سپیده و دریاست!
خنده کن! خنده بر دلم ای دوست،
که مرا خندههای تو فرداست!
رو به دریای مهرت آوردم،
مهربانا ببین که دل بیپاست!
میدرخشد چو آفتاب از مهر،
این دلی که درون سینهی ماست!
خوش درخشید با دل و جانش،
دلبر آن کو دلیر و بیپرواست!
کشتی کوچک دل (رهرو)،
چون به دریا رسید ناپیداست!
(۳)
[ما و من]
جان من بر دل تو وابسته است!
این دو تا بر امید دل بسته است!
هر که با ما نشست و همدم شد،
خوب دانست جان ما خسته است!
چشم دل باز کن! ببین ای دوست،
که دل از بند و دامها جَسته است!
آن که میخواند: (زیستن زیباست!)
زیر بار زمانه بشکسته است!
خواند و خوش خواند مرد بارانی،
که (دل از مرز ما و من رسته است!)
(۴)
[درویش]
بودم چو ماهی، بودی چو دریا!
از من دلم را، بردی دل آرا!
ماهم تو بودی، شاهم تو بودی،
کردی شبم را، روشن به فردا!
بودم پرستو، در آسمانت،
یارم تو بودی، تنهای تنها!
من خاک راهت، مست نگاهت،
چون یاس و سوسن، بودم شکوفا!
بودم چو درویش، کردم رها خویش،
پر پر زدم تا، پروانه آسا!
تو خنده بر لب، من اشکباران،
دنبالت ای دوست، گشتم به هر جا!
تا (جوهری) شد، بیچارهی تو،
در دل نشستی، جانا تو زیبا!.
(۵)
[جادوی چشمانت]
ۥبرد از دلم شادی دانی چه کارم کرد!
نومید و بیچاره دلخون و خوارم کرد!
تلخی و سختی را هر دم دچارم کرد!
خاموش و ویرانه چون شام تارم کرد!
(جادوی چشمانت بیچاره زارم کرد!
زد آتشم بر جان پروانه وارم کرد!)
چشمان مستت بود میخانه میخانه،
می دادیم مستی پیمانه پیمانه،
ۥکشتی مرا بیباک دیوانه دیوانه،
(ای هر زمان هر جا افسونت افسانه،
وی یار جانانه تیرت شکارم کرد!)
بودم پر از مهرت شاداب روی تو،
بیخویش و دلداده سرمست بوی تو،
از خود برون جستم در جست و جوی تو،
(جان دادم و بودم یار نکوی تو،
در راه دیدارت دل رهسپارم کرد!)
روزم چو شبها شد بختم سیاه افتاد!
افتادم از پا من جانم تباه افتاد!
در کنج تنهایی دل یاد آه افتاد!
(جادو شدم ای وای جان بیپناه افتاد!
درد نگاه تو با رنج یارم کرد!)
در راهت ای دلبر آتش گرفتم من!
با سوز دل در بر آتش گرفتم من!
با دیدههایی تر آتش گرفتم من!
(چون لالهها پرپر آتش گرفتم من!
سوزاند پاییزم زیبا بهارم کرد!)
(۶)
[با من و تو]
دست به دستم بده ای آشنا!
تا بدمد مهر و شود دل رها!
دست به دستم چو دهی در جهان!
شب رود و روز شود جاودان!
با من و تو زیستن آسان شود!
خوبی ما، شادی بستان شود!
من چو شوم همدم و همراه تو!
میروی و میبردم راه تو!
من همه فریاد و تویی نای من!
دست منی چشم من و پای من!
بیمن و تو نیستی است و ستم!
کس نتواند که کند بیش، کم!
بیش منم، بیش تویی، کز امید!
دل شود از پاکی ما رو سپید!
بیش من از، بیش تو دریا شود!
با کم من، کم، همهی ما شود!
کم چو ندیدی تو مرا هر زمان!
بیش شوی، بیشتر از آسمان!
من توام و تو منی ای دل ستان!
بیتو ندارد دلم آرام جان!.
(۷)
[پنجرهای باز]
تو به من پنجرهای باز بده!
شادی و مژدهی پرواز بده!
خنده بر لب بنشان و به جهان،
تازه جانی همه دمساز بده!
به نگاه و دل پاییزی من،
بوستانی خوش و دلباز بده!
بسته چون راه گلوی من و تو،
تو بیا و به دل آواز بده!
یاسها را بنواز و به همه،
سبدی نرگس شیراز بده!
نیست کار من و تو خود سوزی،
پس بیا دل به دل ساز بده!
(جوهری) را مبر از یاد و به او،
دلی آگاه به هر راز بده!.
(۸)
[پیوند]
ما،
در جهان به مهر،
لبخند می زنیم!
جان را،
به مهربانی و پاکی،
پیوند میزنیم!
دانی که کیستیم؟
چون آتشیم و آب!
خاکیم و آفتاب!
بادیم و پر شتاب!
سرویم و ماهتاب!
پاییز نیستیم!
زیباتر از بهاریم!
جوشان چو چشمه ساریم!
پیروز روزگاریم!
در راه زندگانی،
پیوسته رهسپاریم!
در ما،
شکست نیست!
چون ایستادهایم،
ما را،
نشست نیست!.
(۹)
[آواز]
آوازخوانی،
در زیر باران،
آواز میخواند:
(ببار ای آسمان بر من که زارم!
به تلخی ابر پر بار بهارم!
گرفتار نگاه خوب یارم!
دلم خواهد که همچون تو ببارم!)
(۱۰)
خوشبخت،
سنگ سخت،
که هر روز و شب،
در برابر دریا،
ایستاده است!
و پا پس نمیکشد!
...
این سنگ سخت،
با آن که کوه نیست،
ولی،
کوهوار و پاک،
دل را بر آن نهاده است،
که در میانهی میدان،
تنها بماند و،
شود آموزگار ما!
...
ای سنگ سرفراز!
بر تو درود باد!
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی