جمعه ۲ آذر
سمیرا عرب شاعر زاهدانی
ارسال شده توسط لیلا طیبی (صحرا) در تاریخ : حدود ۱ ماه پیش
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۴ | نظرات : ۲
|
|
بانو "سمیرا عرب"، شاعر ایرانی، زادهی سال ۱۳۶۰، در زاهدان، و اکنون ساکن کرمانشاه است.
کتاب «زن باشی و...» اثر ایشان با موضوعات زنانه، اجتماعی و عاشقانه، در ۱۰۰ صفحه توسط انتشارات شانی منتشر و روانه بازار شده است.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
وقتی که «میفهمی»، ولی چیزی نمیدانی
دیگر نداری چارهای جز «شعر درمانی»
شاید کمی از طرز فکر ما جدا باشد
اینکه هلال ماه لبخند خدا باشد
شاید فشار قبر، آغوش زمین باشد
هر مردهای چون پنبه در گوش زمین باشد
انسان تمام عمر خود در جنگ برهان است
جنگ معاصر بین ادیان و خدایان است
من هم به دنبال چرایی فیلسوفانه-
تنهاییام را تهنشین کردم در این خانه
در عشقهای انتحاری های و هو بودم
شاید دلیل اولین سیگار او بودم
مرهم برای زخمهایش از هنر میخواست
شاید صدایش ارتفاعی بیشتر میخواست
باید در آن وقتی که حتی با خودت قهری
جایی بمانی رو به چشمانداز بیشهری
سر میرسد با نالهی سوز زمستانی
گرگی گرسنه در اقامتگاه انسانی
مثل کتکخورها پریشان حال و درمانده
با مافیای مرگ در دست پدرخوانده-
افکار لایهلایهام را زیر میگیرند
با سایهی خود سایهام را زیر میگیرند
هر عابری دیوانهی زنجیری من بود
هر پنجره امکان غافلگیری من بود
در نیمهی «تاریک» ماه افتاده شادیها
جمعیت محکوم تبعیض نژادیها
من بخشی از شخصیت مجهول او بودم
چشمم که واشد گوشهی سلول او بودم
آن بازجوی کارکشته صبح زود آمد
بر روح من شلاق نامرئی فرود آمد
قد میکشیدم جای گلدانم عوض میشد
زندان همان بود و نگهبانم عوض میشد
احساس او در نوع خود یک جور بیماریست
چیزی شبیه «قدرت معشوقه آزاری»ست
هرچند در امواج او، بیدست و پا بودم
بیاو، خودم هم کشتی و هم ناخدا بودم
دیوار او مانند مرزی دور خاکم بود
آویخته بر شانهاش موهای تاکم بود
همدستی تلخ فراموشی و خاموشی
تنهایی سرد زنی بعد از همآغوشی
باران شوم هم ظرف او وارونه میماند
سرمای لبهایش بهروی گونه میماند
گفتم میان خاطراتت زیر و رویم کن
گاهی شبیه روز اول آرزویم کن
یک جمله گاهی میکِشد جور کتابی را
با حرف خوبی «خوب» کن حال خرابی را!
بعد از عبور از مرز روزی روزگاری تو
چیزی نماند از من، ولی سرمایهداری تو
تو گفته بودی صادقانه هر دروغت را
آرام وسعت دادهای مرز نبوغت را
تو رفتهای فصل دلم پاییز میریزد
یخ میزنم، بهمن در این دهلیز میریزد
وقتی پیانو بال خود را بازتر میکرد
پروانهای پرواز را پروازتر میکرد
پروانه لج کردهست با فرمان شاخکها
نخ باز شد از دستوپای بادبادکها
از سیمها رفتند گنجشکان جنجالی
تا پنج خطّ حامل از نُتها شود خالی.
(۲)
آغوش او قوهای خود را میفروشد
چشمانش آهوهای خود را میفروشد
کوری* تمام شهر را بلعیده، نقاش-
کمکم قلمموهای خود را میفروشد
این روزها تندیس بانوی عدالت
سنگ ترازوهای خود را می فروشد
وقتی که خالی میشود دستان بابا
مادر النگوهای خود را میفروشد
تسخیر کرده روح شهری را تن او
یک زن که جادوهای خود را میفروشد
بر شانه میریزی و یا میبافی اما-
اینجا زنی موهای خود را میفروشد
این آسمان دیگر ندارد جای پرواز
دارد پرستوهای خود را میفروشد
--------------------
* کوری: اشاره به رمان کوری، اثر ژوزه ساراماگو
(۳)
درک تو سخت است چون در جایگاهت نیستم
خوب با من درد دل کن، دادگاهت نیستم
دل نمیبستم نمیبستم ولی حالا که من
دل به تو بستم رفیق نیمه راهت نیستم
لحظههای سخت هم هستم کنارت شک نکن
من لباس مجلسی گاه گاهت نیستم
مثل یک آغوشِ بازم، چون تو بالا رفتهای-
دره میبینی مرا، من پرتگاهت نیستم
روح هم پرواز من! من رازدارت بودهام
تازگی دیگر چرا جعبه سیاهت نیستم
دردسرهایت اگر تاوان بودن با من است
توبه کن هر چند من تنها گناهت نیستم
باز کن چشمان خود را، خوب اگر دقت کنی،
من به رویایی که دیدی بی شباهت نیستم
هر کسی در خانهی خود غالبا راحتتر است
من ولی چندان درون خانه راحت نیستم
میرسد روزی ببینی هیچکس در خانه نیست
سر بگردانی ببینی سر به راهت نیستم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۵۱۶۳ در تاریخ حدود ۱ ماه پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.