آقای "علیرضا مطلبی" زادهی یکم فروردین ماه ۱۳۶۵ خورشیدی، در تهران است.
او که فارغالتحصیل کارشناسی حسابداریست، و فعالیت ادبیاش را از سال ۱۳۸۷ و با انتشار شعر در قالب مثنوی، نیمایی و سپید در مجلات و سایتهای ادبی آغاز نمود.
از او مجموعه شعر "ایکاروس بر برزخی به نام عشق" در قالب شعر سپید در سال ۱۳۹۴ توسط نشر بوتیمار به چاپ رسید که به گفتهی خودش هرگز از لحاظ فنی و شرایط چاپ از آن مجموعه راضی نبوده است. همچنین مجموعهی "پیراهن بیرگ" در سال ۱۳۹۹ توسط نشر سبب سرخ چاپ و منتشر شده است و در حال حاضر او سه مجموعه شعر تازه و یک کتاب در حوزهی نقد در دست انتشار دارد.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[امروز ایران]
در ناتنهایی
داشتم بیداری مینوشتم تنها
خواب طولانیام را صدا کردند
میخواهند همینجای اتاق
روی من سنگ
سنگ سفید خوشتراش بکشند
شیر آب را که باز میکند
بیداری میریزد
ماههاست هر صبح به جای برگ
پوکه در خیابان له میکند
اصلن سالهاست به جای هوا
درد میخورد در خیابان
بعد که میرسد اداره
کفشها را آنقدر برق
بعد که دستش را میشوید
سایهی بیداری توی کفشها
نوشتن
دستهایم را گرفته
گرفتن را خبر کردند
که دستخطم تیغی
و تیغ برای چشمِ مردم
و دومن برای رگهام خطرناک است
به عصر که میرسد
برفهای رسیده روی خونهای کال
که چشمهاش
خواب گلولههای گرسنه از خوردن
و مغزهای زیبا به ماندن میبیند و
سرما
آب میشود از
برق کفشهاش زیر برف
و خونهای شفاف،
شفای بیداری.
همینجاهاست که باید خواب طولانیاش را صدا بزنند
میزنند میزنند
آنقدر که پوستاش از خیابان به جای برگ
ریهاش از هوا به حجم خیابانها
خیابانها از اتاقم میگذرند
اگر این پنجره را باز
باز اگر از همینجای اتاق
روی من سنگ
از پنجره بیداری میپرد بیرون
از خاک شیشه
از سنگ سنگ
بگو بیمارستانها درمان میشوند
خیابانها به یادها میایستند
سنگهای بیاسم نمیکشند
و برفها سیل نمیشوند
اگر از کیف آنهایی که اتاقم آمدند
عکسِ بیداریهام را
بدزدید
قرمز آری
سبز نه
(۲)
هر روز چند پاکت
بیشتر از خودم
فکر میکنم به تو
چند تصادف
بیشتر از اتفاق
و چند خرید
بیشتر از بیجفت.
تنهای تنها
به تعداد کفشهای نویی
که نخریدم هرگز
زیاد آمده پاهایم از راه.
به میدانی پیچیدهام بیچشم
که دور خاطرات میچرخد هنوز
دلم را جدایی
میچلاند روی قرص
مشت مشت میخورم کلمه
که پاک شود
از گردن و گذشته جای کبودی.
دندان این خودکار
به کوری لبهات
میکَند عشق را روی رگم
به خاطر زیباییست
که تورا میکِشد دوری
روی این کاغذ
میآید به من دستفروشی
بعد از تو دیگر
هیچکس به دست نمیآید نه!
دیگر این دست
فروشی نیست
(۳)
پیراهنی که تنم نمیبینید
بیرگ است
رفته برای خودش که شده
نشدههایم را شسته
پهنِ بالکن،
آفتاب میگیرد
میگیرد بوی وجودم را
بگیرد
حالا بعد ساعتها
از جای خودم بلند
جای خودم سرد است
مبلی که از تنهایی
باد کرده بود میگفت
بگوید
کنار پنجره
زل میزنم به سرما
و شیشه
روی نگاهم خوابش میبرد بینفس
ببرد
روز چهارمِ نبودت بود
که بَعد سه روز
چند نفر ماسک به صورت
مرا میبردند بریدند
نبریدم
نبریدم که هر روز
برمیگردم به خانه وُ
نیستی
نبودی تا دیروز
که وسیلهها با من
دیگر حرف نمیزدند پشتت
دیروز شیشه
دیروزِ بیامروز
از وقتی بازگشتهای
باز گشتهای بیرگ وُ
تمام اینجا بیتفاوت
پیراهنم میزم خودکارها…
لعنت به این خانه
که صاحبش دوتا سهتا تا
هر مردهای دوبار میمیرد مُرد
بمیرد
(۴)
اگر بیوگرافی را
بگیرند از صفحهی هر شخص
با کدام خبر
اینگونه هر صبح میمردی؟
زندهتر از همیشه
حلقههای آدامس را باد
باد، حلقهها را…
هی عمرِ چشمت
نتت را بگیر
برای آپدیتِ صفحهای
که از قرمزی شناسنامهها باد
باد، حلقههای چشمت را
همیشه بخشی از اتفاق
صبح را کشیده
بچسبد به این لباس
همیشه جایی از تختخواب
بیتکان
چنگ میزند به تنهایی
و خبر
میکشید تا شب،
چنگِ تختت را به خواب
بخواب
این حلقهها تا سقف
آن حلقهها از صفحه تا دست
این حلقهها از سقف
کاش گردنِ خوابت را
میگذاشتی لای بازِ پنجره
بعد بسته
بستهی نتت را
اخبار را تمدید نمیکردی
کرد…
این باد
حلقوی
از لای حنجره
یعنی…
(۵)
تا بیاید
آی بیکلاه را
برداشتم از آماده
و تا برگردم
بپرسم آمده،
با یک الفِ تنها
که کلاهش را بردهاند
قدم میزدیم روی انتظار
من آمادهام
اینطرف
یک آی با کلاه
که چسبیده به ماده
منم که دزدم و
کلاهم خالیست هنوز
و اَم
یک ضمیرِ توهمزا
که دنبال گوش
به هر مادهای که نیستی
منفصل میچسبد.
(۶)
این روزها مدام
نه نمیدانم
منم که دریاکنارموُ…
یا دریا کنارمو…
که موها
مملو از رطوبتِ تنهایی
تنهایی
لبریز از رطوبت موها
انگشتها
آکنده از ماسه
ماسهها
سرشار خالیها
که موجهای پیراهنی
غرق میکند ساحل را
نه نمیدانی.
(۷)
گربهها به دنبال کلاغها بر درختان،
حوصلهی خويش را هم میزنند
و من
زل زده به نيمكتی خالی
در برگ ِ ریزان عمر خویش،
ناخنها قورت میدهم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)