بانو "شبنم حکیم هاشمی" شاعر و نویسندهی ایرانی، زادهی روز دوشنبه ۱۱ مرداد ماه ۱۳۶۱ خورشیدی، در شیراز و اکنون ساکن تهران است.
وی لیسانس ادبیات دارد و به طور جدی، از سال هفتاد و هشت به شعر و ادبیاتروی آورد.
چند ترانهی او را از جمله، "فرشته" و "مسیر" را خوانندگان، اجرا و تنصیف کردهاند.
▪ کتابشناسی:
- عشق تو را دوست میدارد (مجموعهی شعر و ترانه) - انتشارات قصیدهسرا
- فرشته اومدی از دور (مجموعهی ترانه) - انتشارات نیماژ
- شیدا و شمس (مجموعه داستان) - انتشارات امید سخن
- از عمو نوروز تا بیبی گلافروز (مجموعه قصه با الهام از جشنهای ایرانی) - انتشارات پرستوی سپید
و...
▪ کتابهای الکترونیک:
- شیدا و شمس (مجموعه داستان)
- قصههای رنگارنگ نقاشی (مجموعه داستان و روایت)
- قصههای جشنهای ایرانی (قصههایی با الهام از جشنهای ایران باستان)
- لحظهی طوفانی (مجموعه غزل)
- ترانههایی که تمام شدند (مجموعه ترانه)
و...
▪ مجموعههای صوتی:
- ترانههای رقص
- شاعرانههای رقص
- روایتهای شاعرانهی رنگها و فصلها
- شعروارههای آزادی
و...
▪ نمونهی شعر:
(۱)
[دریا]
دریا همیشه موج بزن در تمام خود!
گسترده شو تمام خودت را به نام خود!
دریا تو مثل شعری و هر موج بیت تو
شعری همیشه تازه بمان در کلام خود!
از عمق بینهایت خود سر بکش مدام
حل کن مدار جاذبه را در مدام خود!
هی تن بزن به ساحل و او را به خود بیار
هر لحظه با حضور و نگاه و سلام خود!
تا قلب او عمیق شود مثل قلب تو
پر کن تمام رابطه را با مرام خود!
طوفان کن و تلاطم خود را ترانه کن
اما نه آنچنان که بپیچی به دام خود!
با حسی از تلاطم آرام سر کن و
آرام باش و موج بزن در تمام خود!.
(۲)
[شهر شقایق]
وضع هوای شهر شقایق چگونه است؟
در ذهن پاک شهر، حقایق چگونه است؟
بعد از سقوط سرد ستاره از آسمان
در کوچهها عبور دقایق چگونه است؟
مرگ ستاره فاجعهای بس بزرگ بود!
در فاجعه، تحمل عاشق چگونه است؟
احساس آن پرنده که با عمق فاجعه
صبرش شده همیشه مطابق، چگونه است؟
دور از ستاره؛ همدم از جان عزیزتر
حال دریچه؛ آن دل صادق، چگونه است؟
افسوس هر شقایق از این اتفاق تلخ
با یاد لحظه لحظهی سابق چگونه است؟
میپرسم از شما که از آن شهر آمدی
حالا هوای شهر شقایق چگونه است؟
(۳)
[چراغ خانهی شاعر!]
و ماه، ماه قشنگ و عزیز آبان بود!
و او مسافر تنهای آن خیابان بود!
هوای پاک خیابان که عطر خاطره داشت
دچار عطر تمیز و لطیف باران بود!
و شاید اینکه در آن جا همیشه هر آبان
شبیه فصل تر و تازهی بهاران بود!
در انتهای خیابان، در آن شب زیبا
چراغ خانهی شاعر چقدر تابان بود!
که زیر نور چراغش به نام هر شعرش
چقدر واژه برای غزل فراوان بود!
درون جان و دل و شعرهای آن شاعر
چه شور عشق عظیمی شبیه عصیان بود!
چه شور عشق عظیمی، چه مستی نابی
به شوق دیدن یارش، در او نمایان بود!
و سمت خانهی شاعر قدمزنان میرفت
کسی که عابر تنهای آن خیابان بود!.
▪ نمونهی داستان:
(۱)
[رقص روی ابرها!]
دختر داشت روی ابرها میرقصید؛ آنچنان رهای رها بود که مدتها میشد آنقدر سبکبال و آزاد نرقصیده بود. اصلا سبکبالترین رقص عمرش تا آن لحظه بود. نرم و لطیف در خودش پیچ و تاب میخورد، و پر از شور و حال میچرخید. دامن بلند پیراهن سفیدش همراه موهای طلاییاش در باد موج بر میداشت.
خورشید لای ابرها خیلی به او نزدیک بود، اما او را نمیسوزاند؛ بلکه با انواری ملایم و طلایی صورت دختر را نوازش میکرد، و انعکاسش در چشمان آبی دختر میدرخشید. آفتاب با موهای طلایی دختر تقارن چشمنوازی داشت.
تعدادی پرنده در اطراف دختر روی ابرها بال و پر میزدند.
دختر داشت با موسیقی سحرانگیز گوشنوازی میرقصید که معلوم نبود از کجا میآید، انگار از نهایت یک راز میآمد...
به این ترتیب، دختر در آن لحظات بینظیر غرق خلسه و لذت بود...
دقایق بسیاری در این حال گذشت... اما ناگاه صدایی بلند و دلهرهآور او را میخکوب کرد. صدای شلیک بود. به بال یکی از پرندهها تیر خورد. انگار تفنگی از ناکجا شلیک شده بود. خون از بال پرنده چکه میکرد. پرنده داشت از آسمان به زمین میافتاد.
دختر هم احساس کرد که دارد همراه پرنده به سمت زمین سقوط میکند. لحظه به لحظه سرعت سقوطشان بیشتر میشد...
و ناگهان در برخوردی سخت با زمین، دختر به شدت تکان خورد و از جا پرید...
روی تختخوابش نشست. عرق کرده بود و قفسهی سینهاش با نفسهای تند بالا و پایین میرفت. چند دقیقه گذشت تا اینکه نفسش آرامتر شد و دمای بدنش به حالت نرمال برگشت.
حالا بغضی که در گلویش جمع شده بود، کمکم از دو سوی فکش بالا آمد و چشمانش را نمناک کرد. مهی از اشک چشمهایش را پوشاند.
از پس مه لرزان اشک، تصویر تار یک صندلی چرخدار در کنار تخت دیده میشد.
(۲)
[رقص در نقاشی!]
چند شب بود که زنی در خوابهای مرد میرقصید. زنی بود با گیسوان مواج بلند شبق رنگ، و چشمانی به رنگ آسمان سورمهای شب که نقطههایی مثل ستاره در آنها میدرخشیدند. این زن در چند شکل مختلف و حالت گوناگون در خوابهای مرد رقصید.
در خواب اول، زن در یک نقاشی مینیاتور با پیراهنی آبی و صورتی فیگوری زیبا داشت، و ناگاه جان گرفت و به حرکت درآمد و رقصید.
در خواب دوم، زن با پیراهنی سرخ و بلند در کنار آتشی شعلهور که در میان یک دشت شعله میکشید، مثل کولیهای سرکش، پرشور و وحشی میرقصید.
در خواب سوم، زن با پیراهنی سفید در جایی معلق میان زمین و آسمان در احاطهی باد بود. باد دور زن میچرخید و زن میچرخید. گیسوانش پریشان بود و دامنش پیچ و تاب میخورد.
در خواب چهارم، زن روی تخته سنگ بزرگی در میان یک نهر آب در میان جنگلی سرسبز ایستاده بود و با پیراهنی سبزآبی بر تنش بدنش را پیچ و تاب میداد و گویا در خودش موج میخورد.
و آنگاه مرد که نقاش بود در بیداری زن رقصنده را در چهار نقاشی تصویر کرد؛ نقاشی اول مثل خواب اول بود، نقاشی دوم مثل خواب دوم، نقاشی سوم مثل خواب سوم، و نقاشی چهارم مثل خواب چهارم.
نقاشیها را در یک نمایشگاه هنری در معرض دید گذاشت.
و یک روز زنی به نمایشگاه آمد با گیسوان شبقرنگ و چشمانی به رنگ آسمان سورمهای شب که نقطههایی مثل ستاره در آن میدرخشیدند.
مرد از دیدن زن تعجب نکرد؛ چون منتظرش بود.
زن هم از دیدن نقاشیها شگفتزده نشد، چون خودش میدانست که در خوابهای مرد میرقصد؛ در خوابهای مردی با موهای مجعد سیاه، و دو چشم سیاه مثل دو الماس سیاه درخشان!.
زن و مرد با هم قرار گذاشتند. و اولین قرارشان به قرارهای بعدی منجر شد.
در ملاقاتهایشان، زن میرقصید و مرد نقاشیاش میکرد.
و سرانجام هر دو در رقص و نقاشی حل شدند؛ آنچنان که سحر عمیق رقص و نقاشی آن دو را به داخل آخرین تصویری کشید که مرد در حال ترسیمش بود. و آنگاه یک نقاشی بینظیر جاودانه خلق شد: زنی که میرقصید و مردی که او را نقاشی میکرد!.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)