سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 6 دی 1403
    26 جمادى الثانية 1446
      Thursday 26 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۶ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        هما ارژنگی شاعر تهرانی
        ارسال شده توسط

        لیلا طیبی (صحرا)

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۱ تير ۱۴۰۳ ۰۸:۴۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۵ | نظرات : ۰

        بانو "هما ارژنگی" شاعر، ترانه‌سرا، نویسنده، مترجم و پژوهشگر ایرانی، زاده‌ی ۲۹ دی ماه ۱۳۲۲ خورشیدی، در تهران است. 
        نیای بزرگش "میرک"، نقاش نام‌آور دوران صفوی بود و پدرش استاد "رسام ارژنگی" نیز با همین میراث و سنت پرورش یافته بود.
        او تحصیلاتِ دانشگاهی خود را در دانشکده‌ی ادبیاتِ دانشگاه تهران در رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی و فرانسوی پی گرفت و پس از دریافتِ لیسانس، به خدمت آموزش و پرورش در آمد.
         
        ▪ کتاب‌شناسی:
        - زندگی بیست و دو ساله فرهاد ارژنگی - ١٣۴۰ (زندگی‌نامه) 
        - پرواز عاشقان، نشر مدبر، سال ١٣٧٣، (مجموعه شعر) 
        - گلِ هزار پر، نشر المعی، سالِ ١٣٧٩، (شعر، ترانه، تصویر سازی) 
        - رازِ پرواز، نشر سمرقند، سالِ ١٣٨۵، (شعر فارسی) 
        - پیکر تراش، نشر سمرقند، سالِ ١٣٩٣، (شعر فارسی) 
        - تفسیر آواهای ساراها، به روایت اوشن گوروجی، جلد یک و دو، انتشارات حم، عرفان، سالِ ١٣٨٣ 
        - سپاه گمشده کمبوجیه، نوشته‌ی پل ساسمن، انتشارات عطایی، داستان، سال ١٣٨٣ 
        - جریان بخشنده دارما، نویسنده: اس.ان.گویانکا، نشر مثلث، عرفان ویپاسانا ١٣٨۴
        و...

        ▪ نمونه‌ی شعر:
        (۱)
        [شب دیوانگی]   
        بازم امشب این من و دیوانگی 
        نشئه‌ی شعر و شراب خانگی 
        ناله‌ی نای و کلام مولوی
        جذبه‌ی شوق آفرین مثنوی
        در فرو بندم به عقلِ خرده بین 
        تا فرود آید گدای ره نشین 
        تا فرود آید شهِ تبریز من 
        شمسِ شیرین‌کار و شورانگیز من 
        صف به صف در مقدمش خورشیدها 
        در رکابش زهره و ناهیدها 
        دستگیرم گر شود دامانشان
        جان فدا سازم که جان قربانشان
        های های گریه‌های زار من 
        همچو نی گوید همه اسرارِ من 
        کاندرین وادی غریب افتاده‌ام
        نا امید و بی‌نصیب افتاده‌ام
        این غریبستان سرای یار نیست 
        خلوتِ دلخواه آن دلدار نیست 
        آیدم زان بزم روحانی ندا
        آن چنان بانگی که بشکافد هوا
        نعره‌ای از سوی یاران امین 
        همچنان رعدی که لرزاند زمین 
        کاین غریبستان منِ نادانِ تست 
        بشکن این تن تا درآیی تندرست 
        گول و غول و خیر و شر در خویش بین 
        نقش شیطان و بشر در خویش بین 
        گویمش - بنگر مرا ای ملتمس 
        جان به فریاد آمدم، فریاد رس
        گوید این جان گوهری یکدانه است 
        با تباهی دشمن و بیگانه است 
        جان، بود آن آسمانِ تابناک
        از پلیدی دور و از ناپاک، پاک 
        جانِ تو خود نفحه‌ای از کبریاست 
        پاره‌ای از پارهِ روح خداست 
        آسمانی، لیک در این آسِمان
        ای بسا ابر و غبار و پرنیان
        ای بسا اندیشه‌های رنگ رنگ 
        حرص و آز و شهوت و سودای جنگ 
        ای بسا نادانی و خود باوری
        ای بسا اندیشه‌ی تن پروری
        ای بسا حقد و عناد و خشم و کین 
        می‌کشند از آسمانت بر زمین 
        این همه ابر گران در آسمان
        تیره می‌دارد رخِ آن دلستان
        آینه صافی نما گر عاقلی 
        تا نماید مر ترا این جاهلی 
        از هوس گر بگذری صافی شوی
        و اندر آن صافی تو فرمان بشنوی
        نی، چو خالی نبود از بادِ هوا
        کی از او خیزد نوای جانفزا؟! 
        نای دل را خالی از نیرنگ کن 
        سوی یارِ مهربان آهنگ کن 
        خالیا، کی خالی از نور خداست 
        گر بدانی سوی یارت رهنماست 
        دم مزن، در خامشی اندیشه کن 
        لب فرو بند از سخن بنگر به بن 
        نیک بنگر بر رخ آن اژدها 
        کو نهان دارد رخ خورشید را
        دم مزن تا ابرها باران شوند  
        اندک اندک نقش‌ها ویران شوند 
        دم مزن، تا بنگری افلاک را 
        جلوه‌گاهِ آسمان ِ پاک را
        امشب این بزم خدایی آنِ تو 
        این‌همه، ارزانیِ ایمان ِ تو 
        شد مبارک از دم ِ ما جان ِ تو 
        می‌دمد خورشید از ایوان ِ تو.

        (۲)
        ‍[جشن چهار شنبه سوری] 
        جشن آتش جشن شادی جشن نور   
        گاه آتش بازی و شام سرور 
        آتش زرتشت و نور ایزدی   
        پرتوی از بارگاه سرمدی 
        از اهورایی که شادی آفرید   
        در پناهش مهر و نیکی شد پدید 
        رمز آتش پاکی و روشنگری   
        سرخی و گرما و شادی پروری 
        یادگاری از کهن آیین ما     
        روزگاران خوش و  شیرین ما 
        آری امشب جشن سور وآتش است 
        جشن رقص شعله‌های سرکش است 
        هموطن ای یار هم پیمان من  
        زنده کن این جشن و آیین کهن 
        خیز و از آتش تو سرخی وام گیر  
        کام دل از گردش ایام گیر 
        باید امشب از غم و زردی گذشت  
        همچو شاخی در بهاران سبز گشت 
        کم‌کمک چاووشی شاد بهار   
        دامن افشان می‌رسد از کوهسار 
        چشم تا بر هم زنی عید آمده   
        روز خوب جشن جمشید آمد  
        ای درخت سرفراز آریا  
        ای به درد مام میهن آشنا 
        هر کجای این جهان داری سرا 
        گوش کن با جان و دل پند مرا 
        ما همه از یک تبار و ریشه‌ایم  
        پیروان نیکی اندیشه‌ایم 
        مهد ایران ریشه و ما شاخه‌سار  
        بهر ماندن ریشه باید استوار 
        ور نه در توفان‌سرای روزگار  
        شاخه‌ساران را نمی‌ماند قرار 
        لیک اگر روزی من و تو ما شویم 
        جنگلی سبز و گشن می‌پروریم 
        مهر میهن در سرشت و جان ما 
        تا ابد پاینده باد ایران ما.

        (۳)
        ایران نفسِ پر شررِ زنده دلان است 
        چون روح، روان در تنِ این کهنه جهان‌ست 
        تا بر سرِ او سایه زند فره یزدان
        بی‌هیچ گمان زنده جاویدِ زمان‌ست 
        زنهار به پندارِ عبث گربه مخوانش 
        کاین بوم گرانسنگ همان شیرِ ژیان ست.

        (۴)
        [آتورپاتکان] 
        آتورپاتکان، 
        الا ای سرزمین آذر رخشان،
        سر پاینده‌ی ایران،
        که آتش را نگهبان بوده‌ای در پهنه‌ی دوران،
        تو از نوری،
        - تو از دوری،
        - ز پشتِ پیرِ تاریخی،
        تو مهد پاک زرتشتی،
        همان یزدان شناس بخردی پرور
        که نیکی را فروغ بی‌زوال ایزدی داند.
        آتور پاتکان-
        هنوز از لابلای و تار و پود رفته‌های دور می‌بینم 
        ز شهر شیز و آن آتشگه آذرگشسبت نور می‌تابد 
        و بر دیوارهایش نقش‌های بوالعجب ز افلاکیان و خاکیان برجاست.
        تو آن نجد سرافرازی
        به دامانت سهند سربلند و قله‌ی آتشفشان داری
        دژ ضحاک و ساسان و فن اسپ و قلعه‌ها از باستان داری
        به روز نام و ننگت هم 
        تو از هرمزد فرخ‌ها و فرخ‌زاد رستم‌ها نشان داری.
        آتور پاتکان -
        تو ماد با فر و جاهی 
        تمام مردمانت آریایی زاده و آزاده اندیش‌اند 
        و در گسترده‌ی تاریخ 
        زبانشان آذری وان گویشی از پهلوی بوده است.
        اگر چه بر دل و جانت - جفا از ناکسان رفته 
        و زخم خنجر ترک و تتارت سینه بدریده
        ولی این ترجمانی ناروا باشد - جفا باشد 
        زبان آذری را ترک نامیدن
        که ایران زاده هرگز جز که ایرانی نخواهد بود.
        آتورپاتکان -
        تو خاک  شمس تبریزی
        همان خاکی که آن پیر عجایب خلقت خورشیدوش
        در دامنش رویید 
        همان رندی که خشتش زیر سر بودی و
        پا بر تارک هفت آسمان سودی.
        غریب عالم معنا -
        که مولانا- فقیه کهنه اندیش شکیبا را
        چو توفانی ز بن برکند و در رقص و خروش آورد.
        آتور پاتکان -
        تو درگسترده‌ی دوران -
        به هر شهر و به هر کویی
        بلا گردان ایرانی.
        چه گویم من ز تبریزت
        از آن سالار خیز آن خاک زر خیزت
        به یاد آرم از آن جنبش -
        از آن هنگامه‌ی خونین 
        از آن مردان جان بر کف 
        چو ستار و چو باقر یا خیابانی 
        و یا زان سیل گمنامان
        که خون پاکشان شد خون بهای راه انسانی!
        زآذر ماه یاد آرم _ من از آن آذر سوزان
        که چون بیگانه‌ی رسوا - چو دزدی نابکار آمد 
        سر آزاده‌ات از پیکر میهن جدا سازد
        در آن غوغای جانبازی - چه توفان‌ها به پا کردی
        تو با بیگانگان و دشمنان خانگی دیدم چه‌ها کردی
        کنون ای مهد جانبازان
        آتورپاتکان - سر ایران
        مبادا بینمت تا یک نفس از پای بنشینی 
        که دشمن در کمین است و
        فریبی تازه می‌جوید 
        چنان روباه مکاری
        به راهی تازه می‌پو‌ید 
        جوانبخت کهنسالم -
        ترا در پهنه‌ی گیتی - هماره زنده می‌خواهم 
        و تا هستی نفس دارد
        فلات پاک ایران را
        خوش و پاینده می‌خواهم.
         
        گردآوری و نگارش:
        #لیلا_طیبی (صحرا) 

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۹۰۵ در تاریخ پنجشنبه ۲۱ تير ۱۴۰۳ ۰۸:۴۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1