تقدیر نشسته بود کنج دل زمان ،موهایش راشانه میکرد
گاه این سو می بافت ،گاه آنسو
گاه یک بافت ،گاه چند بافت
موج می انداخت وصاف میکرد
چون دریای در تلاطم...
گاه به باد می داد و گاه کلاهی برسر...
زمان به تنگ آمد.کارهای تقدیر پیمانه ی صبرش رالبریز کرده بود.
کودک دست تقدیر ،دیگر بزرگ شده بود
وبازی های تقدیر برای او زجر آور و حوصله بر...
زمان روزی به خود آمد و تصمیم گرفت موهایش رابه سرزمینی دیگر راهی کندتا از دست بازیگر تقدیر رهایی جویند.
باموهایش وداع کرد وسوار مرکب زمان از آنجا دورتر...
فرسخ ها نفس داشت تازه میشد و زمان خیالش کم کم آسوده...
غافل از این که دست ِهزاردستان تقدیرهمه جا درکار است.
درآن دورها تقدیر با باد هم دست شده بودتا موی زمانِ نافرمان طاغی را بکشد... و در بند سازد.
باد سربازانش را مسلح فرستاد .
سربازان خشن باد،مرکب زمان رایافتند و متوقف کردند و هر تار موی زمان را چنان بر نیستان باددادند که گویی زمان را همان هنگام پیکر از هم جدا شد و از عمق تاریخ ،محوِ خاکستر نیستی شد.
چنین شد سرنوشتِ زمان مفلوک که تقدیر چون خواهد همان کند مگر آنکه خدای لایزال نخواهد..
عادلی🖊📔
زیبا و تاملبرانگیز بود
مفهومی که ازش استنباط کردم این بود که زمان به عنوان یک نهاد پیچیده میتونه با تقدیر و با وجود نیروهای خارجی مثل باد متلاشی بشع...
اما آیا واقعنی این درسته؟ زمان درگیر تقدیر یا تقدیر درگیر زمان؟..🤔
هم زمان فرمانش دست ما نیست و هم تقدیر.. پس هر دو قدرتمند هستند و نمیتونیم یکی رو ضعیف قلمداد کنیم و دیگریرو قوی! مگر در دنیای تخیل که اونم یه جورایی از قانون تخیل معقول تبعیت میکنه..
بهرحال..
بنظرم داستانکتون شروع جذاب و یکدستی داشت تا سر کودک تقدیر..
تا اینجای قصه فکر میکردم تقدیر داره موهای خودشو شونه میکنه، نگو موهای زمان بود که شونهش میکرد...
تقدیر کنج دل زمان نشسته بود و موهای در هم تنیده زمان را شانه میکرد...
چرا یهووو بعدش حرف از کودکی زدید که نه قبلش معرفی شده بود نه تا انتهای قصه همراه کاراکترها بود؟؟؟
فک کنم تا همینجا بسععع...
جسارت منو به صداقتم و بزرگمنشی خودتون ببخشید
شاد باشید