يکشنبه ۴ آذر
خاطره ای از یک روز برفی و یخبندان
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ۰۳:۵۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۲۱ | نظرات : ۴
|
|
خاطره ای از یک روز برفی و یخبندان
باز زمستان آمد و من در این سرمای بهمن ماه به یاد روزی می افتم که در یک روز برفی و یخنبندان زمین خوردم و کاسه ی کونم به قدری درد گرفته بود که نفسم را به بند آورده بود.
آری
دانشجو بودم و در دانشگاه کلن در رشته شیمی درس می خواندم
به دلیل اینکه باید در کنار درس خواندن، خرج معاش را هم با کار روزانه به دست می آوردم ناچار بودم در کلاس های درس شرکت نکنم و به جایش در جایی کار کنم تا بتوانم هم زندگی و هم دانشگاه رفتنم را اداره کنم
اما چون رشته ام شیمی بود، اجازه نداشتم در ساعات کار در آزمایشگاه، غایب باشم. یعنی باید شرکت می کردم و آنچه را که از من می خواستند، بطور عملی آزمایش و نتیجه اش را به مسئول مربوطه گزارش می کردم.
القصه:
زمستان از راه رسیده بود و روزها بسیار سرد و کوتاه بود
بطوریکه بعد از هر برفی وقتی باران می آمد و سپس هوا مهتابی و آفتابی و خشک می شد، جاده ها و گذرگاهها لغزنده می شدند
به این معنی که عبور از این جاده های یخ بسته و لغزنده، مهارتی می خواست اندازه ناگرفتنی
اما همه که مهارت نداشتند و ندارند از جمله من که باید به سرعت بعد از کار، به آزمایشگا می رفتم و به تنها چیزی که فکر نمی کردم، احتیاط و مهارت بود
مهم برای من این بود که هرچه زودتر و سر ساعت در آزمایشگاه باشم
حتا اگر " منجنیق فلک سنگ و یخ ببارد" یخ را خودم اضافه کردم.
و الحق از آسمان فلک یخ می بارید و سرما نفس را در سینه یخبندان می کرد.
یادم است در این روز با کیفی در دست وقتی از تراموای شهری پیاده شدم، با سرعت به سمت دانشگاه راه پیمودم.
نرسیده به انستیتوی شیمی، بی آنکه اراده ای کنم، جفت پاهایم از زمین کنده شد و آنچنان با کاسه کونم به زمین خوردم که کیفم چند متری از من دور شد.
در این لحظه هیچ چیز نمی فهمیدم بلکه فقط درد بود که از پایین ترین مهره ی کمرم تا گردن، مرا استخوان می ترکاند
نفسم بند آمده بود و هیچ حرکتی نتوانستم بکنم.
یعنی هر حرکتی معادل بود با دردی شدیدتر.
پس بناچار باسنم را به زمین چسباندم تا رهگذری بیاید و دستم را بگیرد و آرام بلندم کند.
در این هنگام استاد ما از راه رسید و مرا پریشان حال دید.
وقتی فهمید نمی توانم بلند بشوم، دستش را دراز کرد که دستش را بگیرم و از جایم بلند شوم
در این هنگام دستش را در دستم مهار کرد و با فشار او را به سوی خودم کشیدم تا درد بیشتری حس نکنم و بتوانم از جایم بلند شوم.
اما نمی دانستم زورم بیشتر از استادم است.
در این زور آزمایی و تقلا برای بلند شدن، پای استادم از زمین کنده شد و با سر بر روی سینه و صورتم پرت شد و بعد با کله و صورت روی یخ ولو شد.
حال دیگر من تنها نبودم که درد می کشیدم بلکه استادم هم با همه جان و توانش با من همدردی می کرد.
البته گواهی می دهم که این همدردی استادم از نوع همدردی قلبی نبود که او را راضی و شاد کند بلکه دردش، آری دردش ناخواسته بود که من به او وارد کرده بودم و شاید در دلش هزاران فحش و ناسزا نثارم می کرد که چرا او را به سوی خودم کشیدم و این بلا را بر سرش آوردم.
آری
او در حالی که که با غضب به چشم من نگاه می کرد، من هم از سر ناچاری با تبسمی همراه ِ درد، درده خنده می کردم.
آری درده خنده
خنده ای که بی درد نیست و تکان دهان و شکم بر اثر خنده درد می گیرد.
عجب روزی بود و عجب خاطره ای که همیشه در زمستان مرا تلنگر می زند و به یاد استادم می اندازد که الان اسیر خاک است
روحش شاد و یادش یاد باد
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۴۴۷۹ در تاریخ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ۰۳:۵۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
زیبا نگاشتید
قلمتان نویسا