يکشنبه ۲ دی
فصل شانزده
ارسال شده توسط طوبی آهنگران در تاریخ : شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲ ۰۴:۲۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۷ | نظرات : ۰
|
|
گفت دگر توبه کردم و به شکار کبک و هیچ حیوانی دیگر نمی روم تا به حال شاید ده میش کوهی و پا زن را شکار کردم و شاخ های پیچ در پیچ شان را در خانه به دیوار آویزان کردم یک روز دل انگیز که به شکار کبک و پرند گان رفته بودم اتفاق عجیبی افتاد که من از عذاب وجدان هنوز آرام نگرفتم هر وقت یادم می اید غرق یخ از پیشانی ام می ریزد
صبح را پر کرده بود عطر پونه های
جلو اب ریزی که از بالا به پایین می ریخت
اب از پیچ خم سخر ها می گذشت تا به پایان سخره می رسیدچون از چند ُخره رد می شو و صدا می کرد اسمش را
عشایر منطقه گذاشته بودند اب قر قر
پای سخر از شدت اب انبوه گیا هان
همه رقم سبز شده بود که کسی دل نمی کرد به داخل آنها برود
درخت کوهی هم به نا م تنگز که گلهای سرخ زیبایی داشت در انبوه گیا هان بود
پای آن درخت سنگ صاف بزرگی هم بود
در همین ساعت اول صبح صدای پرند گان
همه نوع و همه رنگ فضا را پر کرده بود
کنار جوی بار انسانها برای خوش گذرانی
جایی را آماده کرده بودند
و یک پر ده ی زیبا که به رنگ های سبز و نارنجی و ارغوانی بود جلو خودشان آویزان کرده بودند
چند جای آن را سوراخ کرده بودنم که راحت باد از آن خارج شود اصلحه
آنها تفنگ دم پر بود با گلوله ساچمه ای
وقتی پرنده گان برای نوشیدن آب می آمدن صبر می کردن تا جمیت انها زیاد شود
بعد از سوراخهای پرده لوله ی تفنگ را بیرون می آوردن و گلوله ای را به داخل آنها می زدند
حدود بیست الا سی پرند از کبک و بلدر چین و تیو و قمری توی اب و بیرون اب می افتادن و دست پا می زدند
سالها مردانص زیاد این کار را انجام می دادند
۱و شکار چیان از خوردن این حیوانها سیر
نمی شدند
پدر بزرگم هم که یکی از آنها بودمی گفت
در این سالها که ما یک دسته بودیم
و به شکار می رفتیم و تا آن روز کزایی
چنین ناراحت نشده بودم
و از همان روز طوبه کردم و تفنگم را فروختم
زنی عشایر یک روز بی خبر از کار شکار چی ها
می خواست به دنبال گله یا کاری دیگربه همسرش داشته از کوه بالا برود بچه ی چند ماه ای داشت که به کوله بسته بوده
بچه خواب می رود مادر بچه را کنار سنگ بزرگی پای درخت می گذارد که پناه بوده و یک پسر بچه کوچک دیگر را هم کنار او می نشاند
این دو بچه پناه بودن کسی از وجودشان آگاه نبوده است
بچه کوچک ُسینه می رفته خودش بیدار می شود و خودش را می کشد به طرف آب از پشت سنگ خارج می شود
یکی از شکار چی ها گلوله را رها می کند به داخل پرنده نگارندگان بعضی توی اب
می افتن بعضی روی خاک
یکی از آنها می آید تا پرنده گان را جمع کند
در حال جمع آوری پرنده گان بوده که چشمش به بچه می افتد که او هم روی زمین افتاده
او را بر می دارد و بر رسی می کند می بیند
که با یک تیر ساجمه ای مجروشد و بعد جان سپرده است
آن شکار چی های بیچاره از پشیمانی فریاد میزنند
تا مادی بچه می اید و آنها را به باد ناسزا می گیرد
آنها را حرام خار و حرام زاده خطاب می کند
که از دست شما پرنده گان بی نوا آسایش ندارند
اه انها گریبان نتوان را می گیرد
من پیش خدا شکایت شما را می کنم
آنها که می دانستند حق با اونه هیچ
نمی گفتن
و شکار چیها خودشان هم ادم بودند
از عذاب وجدان به راه افتادن تا بروند که یک عرب عشایر سوار اسب بود رسید
صدای زجه های زن عشایر شنید و پی جور
احوال شد که آن زن ما چرا را به او گفت
ادامه دارد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۴۴۴۱ در تاریخ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲ ۰۴:۲۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید