از گوچه به خانه امد و از بازی با هم سن
سالانش لذت برده بود ذوق زنگی را
تجربه می کرد تازه چشم به روی زیبا یی
های جهان باز کرده بود چشم دوخته بود
که مادر و یا پدر برایش یه روسری و یا یه
کفشک نارنجی بخرند دنیایش در همین
چیز ها خلاصه می شد
چیزی دیگر از دنیا نمی دانست سنش به
نو ۹ سال می رسید که خانم ارباب به
دنبال مادرش فرستاد وقتی مادر به
خانه ی ارباب می رود زن ارباب از او
می خواهد تا دخترش را همراه شایسته
به یک کلان شهر برود چون دامادش در یک
شهر بزرگ به شقل معلمی مشغول شده
بود و شایسته تنها به انجا می رفت که
چشم به زری نگون بخت دوخته بودند
تا با شایسته برود و او تنها نباشد
بی چاره مادر زری که جرعت نه گفتن را نداشت
قبول کرد اگر هم قبول نمی کرد اختیار
از او می گرفتن مادر زری با پدر زری در
میان گذات ان مرد بد بخت هم فکر می کرد
چقدر خوب شانس به دخترش رو کرد
و مورد توجه اربا ب هم قرار می گیرد
زری با دختر ارباب با یه ماشین لند ور
که از پسر ارباب بود به کرمان می روند
زری تازه نو سال داشت هیچ از دنیا و
زندگی در شهر را نمی دانست
در انجا پیش دختر ارباب می ماند و در
کار خانه به او کمک می کند تا تا پنچ سال
سپری می شود و زری به چهار ده ساله گی می رسد
که بسیار زیبا شده بود و اسرار بر گشتن به
خانه شان را می کند که خانمش همان دختر ارباب
اجازه نمی دهد هر وقت دختر ارباب به
دهستان می رفت او هم به مر خصی می
امدپدر و مادرش را ببیند
دریک سفر پیش امد شومی برای زری بود
فهمید که پدرش دنیا را ترک ترده و ماددرش
فرسوده و تنها است به خانمش گفت
من پیش مادرم بمانم خانمش گفت
فقط برای دیدار بروید و بر گردید
روز به روز از درد او افزوده می شد
این در حال اصلا حات ارضی زمینهای
کشاورزی بود و پایان ارباب رعیتی بود
مادرم دنیار را ترگ کرد و اربابان همان
ظا لمی که بودند بودند و همان قدرت را داشتند
من نتوانستم از دست خانمم ازاد بشوم
خانمم می گفت من وضیفه دارم شما
را به شوهر مناسب بدهم بعد شما را رها
می کنم خاننم با همسرش به تهران
محاجرت کردند و من هم با خودشان برند
انجا دیگر وضع فرق کرد برادر و برادر زاد
ده ی خانم هم امدن همه انها کار شان
منقل و با فور بود به جز پسر برادر خانم
که من از وجود او بسیار رنج می بردم
کارم شده بود منقل اماده کردن و چای
و سماور را اماده کردن و بعد هم شام و نهار
شستن ظرف و لباس های این چند نفر باید
می شستم و اتو می زدم و اویزان می کردم
این بماند از همه بد تر از ازار برادر
زاده ی خانم که هر وقت فرصتی پیش
می امد مرا با ازار جنسی وقت بی وقت
به رنج اورده بود که دیگر از خودم بدم می امد
دردی بود که نمی توانستم به خانم بگم
و دیگر هم راهی برای رفتن نداشتم
این رنج ها مرا یک ادم بی ارزش کرده بود
مدت زمانی زندگی ما به همین موال می گدشت
تا یه طوری نا گهانی برادر زاده ی خانم را به قبرسان
فرستادن رفقای قمار بازش او را کشته
بودندحا لا دیگر کمی راحت بودم که
شوهر خاننم مرد و خانم تر یاکی با
برادرش با هم زندگی می کردند تا اینکه
برادر ۶۵ شصت و پنج ساله خانم تقازای
آزار جنسی با من را شرو کرد اول
که برادر زاده خانم مرا به این امر دچار کرد
پنهان کردم و بعد دیگر زورم نرسید
و هم که برادر خانم مرا ازار می داد
می ترسیدم بر ملا کنم مگرکمک خدا وند
مرا نجات می داد
چند ی نگذشت که خانم مریض و حالش
داشت کم کم بد می شد که سر کله یه
برادر زاده دیگر و همسرش پیدا شد که کمتر از
شمر نبودند برادر خانم از اسر مریضی کبد
به درگ رفت و ان دو هم می خواستن
مثل لاش خورا خانه خانم را بفروشند
حلا ماند بودن با خانم را چه کار کنند
که با پیش نهاد یه اشنا خانه ی سالمندی
که از مسحی های تهران بود بردند
را پیدا کردندو خانم را به انجا بردند
و خانه را فروختند و من هم با بقچه ای که
چند تکه لباس در ان بود از خانه بیرون کردند
ادامه در فصل بعد