سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 17 دی 1403
  • اجراي طرح استعماري حذف حجاب توسط رضاخان، 1314 هـ ش
7 رجب 1446
    Monday 6 Jan 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      دوشنبه ۱۷ دی

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      حکایت
      ارسال شده توسط

      نرگس زند (آرامش)

      در تاریخ : چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ ۰۲:۴۸
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۰۴ | نظرات : ۱۰۱

      روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد:
      “سیب بخرید! سیب !!!”

      پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصل باغش را  بار الاغی نموده و روانه‌ای بازار است.

      دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت:
      - ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
      - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
      -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
      دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
      -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
      فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
      -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
      افسر عسگر پیره دار را صدا کرد و گفت:
      این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!

      عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و از یقه اش گرفته گفت:

      های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که  اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.

      مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
      اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!

      عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
      و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
      -این هم نیم بار  سیب با ۱ سکه طلا.

      افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت:
      این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا!

      فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت:
      -این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا!

      دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت:
      -این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا!

      وزیر نزد پاد شاه رفت و گفت:
      - این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!

      پادشاه پیش خود فکر کرده و پنداشت که  مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفع هستند. که دهقان اش یک عدد  سیب را به یک سکه طلا می فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا میخرد!  پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر .
      این است روزگار ماااااا

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۳۵۲۲ در تاریخ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ ۰۲:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1