سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 8 آذر 1403
    27 جمادى الأولى 1446
      Thursday 28 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۸ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        حکایت
        ارسال شده توسط

        نرگس زند (آرامش)

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ ۰۲:۴۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۰۱ | نظرات : ۱۰۱

        روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد:
        “سیب بخرید! سیب !!!”

        پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصل باغش را  بار الاغی نموده و روانه‌ای بازار است.

        دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت:
        - ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
        - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
        -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
        دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
        -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
        فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
        -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
        افسر عسگر پیره دار را صدا کرد و گفت:
        این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!

        عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و از یقه اش گرفته گفت:

        های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که  اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.

        مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
        اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!

        عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
        و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
        -این هم نیم بار  سیب با ۱ سکه طلا.

        افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت:
        این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا!

        فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت:
        -این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا!

        دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت:
        -این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا!

        وزیر نزد پاد شاه رفت و گفت:
        - این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!

        پادشاه پیش خود فکر کرده و پنداشت که  مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفع هستند. که دهقان اش یک عدد  سیب را به یک سکه طلا می فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا میخرد!  پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر .
        این است روزگار ماااااا

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۵۲۲ در تاریخ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ ۰۲:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1