سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 23 شهريور 1403
    10 ربيع الأول 1446
      Friday 13 Sep 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲۳ شهريور

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        حکایت
        ارسال شده توسط

        نرگس زند (آرامش)

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ ۰۲:۴۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۹۲ | نظرات : ۱۰۱

        روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد:
        “سیب بخرید! سیب !!!”

        پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصل باغش را  بار الاغی نموده و روانه‌ای بازار است.

        دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت:
        - ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
        - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
        -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
        دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
        -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
        فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
        -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
        افسر عسگر پیره دار را صدا کرد و گفت:
        این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!

        عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و از یقه اش گرفته گفت:

        های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که  اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.

        مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
        اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!

        عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
        و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
        -این هم نیم بار  سیب با ۱ سکه طلا.

        افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت:
        این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا!

        فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت:
        -این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا!

        دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت:
        -این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا!

        وزیر نزد پاد شاه رفت و گفت:
        - این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!

        پادشاه پیش خود فکر کرده و پنداشت که  مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفع هستند. که دهقان اش یک عدد  سیب را به یک سکه طلا می فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا میخرد!  پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر .
        این است روزگار ماااااا

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۵۲۲ در تاریخ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ ۰۲:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0