چند شاعر نشسته بودند و با یکدیگر صحبت میکردند. داشتند دربارهی این صحبت میکردند که هر کدامشان بیشتر تحت تأثیر چه چیز یا چه چیزهایی شعر مینویسد و کدام یک از آنها مهمتر است.
یکی گفت: «من بیشتر اشعار عاشقانه مینویسم، از عشق بین زن و مرد، زیرا عشق بین زن و مرد است که تکامل انسان را رقم میزند. و به نظرم این از همه چیز مهمتر است.»
دیگری گفت: «من هم از عشق مینویسم، اما نه عشق بین زن و مرد، بلکه عشق به تمام انسانها، عشق به بشریت، زیرا چنین عشقیست که باعث بلوغ حقیقی انسان میشود. و فکر میکنم که این موضوع بیشترین اهمیت را دارد.»
آن یکی گفت: «من برای نوشتن شعرهایم از طبیعت و هستی الهام میگیرم؛ چرا که تمام اولوهیت و ذات هستی در طبیعت جریان دارد. و به باور من این از همهی موارد اصلیتر است.»
یکی دیگر گفت: «من از فلسفه و عرفان در اشعارم مینویسم؛ به این دلیل که آنها اندیشهی انسان و وجود بشر را ارتقا میدهند. و به همین دلیل، اهمیت اساسی دارند.»
یک نفر دیگر گفت: «من برای نوشتن شعرهایم به مسائل اجتماعی توجه دارم؛ چون آنها رسالت واقعی یک شاعر را نسبت به همنوعانش مشخص می کنند. و چه چیزی از این موضوع واجبتر است؟»
خلاصه هر کس چیزی گفت تا اینکه یکی از شاعرها که تا آن موقع ساکت مانده بود و حرفی نزده بود گفت: «هر کدام از این زمینهها مثل تکههای یک پازل دنیای شعر را تکمیل میکنند، و باعث میشوند که شعر بیانگر کاملی از جهان و انسان باشد. و اگر هر کدام از این موارد نباشند دنیای شعر ناقص میشود و نمیتواند بیان کاملی از جهان و انسان ارائه دهد. پس هیچکدام بر دیگری برتری ندارند و همه باید در کنار هم باشند.»
سایر شاعران کمی فکر کردند و حرف آن شاعر را تصدیق کردند.
و از آن به بعد هر کس هر شعری مینوشت به خوبی آگاه بود که دارد قسمتی از یک شعر بزرگتر را مینویسد؛ شعری به عظمت زندگی که از پیوند اشعار تمام شاعران خلق میشد!
شبنم حکیم هاشمی
قلمتان نویسا
بمانید به مهر و بسرایید