4حکایت ، به قلمِ خودم
از رساله ی آجیلِ مشکل گشا
حکایتِ اول :
معممی را گرفتند تا فردا صبح اعدامش کنند ،
تا به وقتِ اعدام باید به حبس میمانْد ،
به نگهبانِ احمق گفت : دستارم را از من نگیرکه به آن بدجوری دلبسته ام .
نگهبان که درمقابلِ او احساسِ گناه میکرد ازآنهمه مظلومیت !!! به او تنها گفت : حاج آقا مگر نه اینکه به روی منبر به مردم یکریز میگوئید که به خدا دلبسته باشند نه به چیزِ دیگر؟
او با لبخندی مکارانه ازجواب طفره رفت و رفت به درونِ سلولش .
میانه ی شب که ازپنجره ی بازداشتگاهِ موقتیِ فکسنی که چند طبقه بالاتر ازسطح زمین بود بوسیله ی آن دستار فرار میکرد با خود زمزمه کرد : گفته بودم که به این دستار، بدجوری دل بسته ام .
حکایتِ دوم :
***************************************
**************************
*********************************************** شرمنده ام استاد
حکایتِ سوم :
بین ناظر و پیمانکاری درگیری ای بوجود آمد .
پیمانکار گفت : روی پل صراط خِرَت را می گیرم ، که تو ایمان نداری .
ناظر برای اینکه آن فضا را آرام کند به شوخی گفت :
اگرمیگفتی وجدان ندارم قبول میکردم ، یا هرچیزِ دیگر ، ولی من به یقین ایمان دارم چونکه نامِ فرزندم ایمان است .
حکایتِ چهارم :
شخصی مرا گفت : مثلِ فلانی ( که از وابستگان نزدیکمان است ) اثر و نامی زخود بجا بگذار که بعد از مرگت باعثِ افتخارِ تو باشد .
به او گفتم : من هدفم فقط رضایت خداست و شدیداً عاشقِ گمنامی ام ، اگرلازم شد که به نامی افتخار کنم میگویم من فلان کَسَکِ فلانی هستم ، همین افتخار من را بس .
بهمن بیدقی 1401/12/7
اولی حیله گری رو خوب نشون دادید..
سومی زیرکانه بود
چهارمی بهم نَچَسبِس.. ببسید..🙈
درود بر استاد هنرمند جناب بیدقی بزرگوار