فرار از سکوت ......قسمت پنجم
صدای قدم های تندش ،تپش قلبم رو بالا برده بود ،وایییی خدا ،یه دردسر جدید واسه خودم ساختم.
قدم آخرش رو محکم تر برداشت ،روبروم ایستاد،سرم رو با ترس ولرز بالا بردم نگاهی به صورت برافروخته اش انداختم وسریع چشمام رو ازش دزدیدم .
دستهاش رو به سرعت به سمت صورتم آوردوگفت:بیا ......باقیش مال تو.برای یک لحظه گفتم حتما می خواد محکم بهم سیلی بزنه ،چون با نگاهام عصبی ش کرده بودم،اما ظاهرا چون متوجه شده بود گرسنه ام ، قصد داشت باقی ساندویچ ش رو بهم بده .از یک طرف به شدّت گرسنه بودم ونمیتونستم پیشنهادش رو رد کنم ،واز طرف دیگه وقتی به اون ناخن های بلند و سیاه و ساندویچ گاز زده، نگاه میکردم ،اشتهام پس میرفت ،ولی چاره ای نداشتم ،ازش گرفتم وبا اکراه شروع به خوردن کردم .
کنارم نشست ،زیر چشمی بهش نگاه میکردم ویه گاز به ساندویچ می زدم وبه زور غورت میدادم،متوجه ترس واسترسی که از وجودش داشتم شد.
_چیه توهم ازمن میترسی؟نیم نگاهی بهش کردم ولقمه ام رو به سختی فرو دادم که یکباره غذا توی گلوم پرید ،شروع کردم به سرفه کردن ،چند تا ضربه محکم به پشتم زد وگفت آروم ......آب می خوری واست بیارم؟ با حرکات پی در پی سرم بهش گفتم نه نیاز نیست.
_خیلی بی حال،دستاشو که هنوز روی شونه ام مونده بود ،پایین انداخت وبا چهره و صدایی بغز آلود گفت :مهم نیست ،وقتی بچه خودم ازم میترسه تو که دیگه حق داری.این جمله رو که ازش شنیدم خیلی احساس ناراحتی کردم ،بهش نگاه کردم دیدم داره اشک میریزه،باقی لقمه ام رو ،روی صندلی گذاشتم وکمی به سمتش مایل شدم .
_من اصلا هم،از تو نمیترسم ،تو خیلی مهربونی ،بابت ساندویچ هم ممنون،واقعا گرسنه بودم.
+ راست میگی ؟یعنی ازم نمیترسی؟یعنی برات عجیب نیستم ؟
_ نه به هیچ وجه،میدونی چیه؟ اولین چیزی که باعث شد اونجوری بهت زل بزنم ،چهره ی مهربون وزیبات بود.
+من...من.... آخه........تو به من گفتی زیبا!؟خیلییییییی وقته این جمله رو از هیچکس نشنیدم .از وقتی دچار اعتیاد شدم همه چیزم رو از دست دادم، خانواده، احترام،عزت،اعتماد به نفس،آه بلندی کشید و گفت : حتی زیبایی .از حرف هاش متوجه شدم که درست مثل مسعود اعتیاد داره وهمین باعث اختلال روحی روانی ش شده.دست هاشو به سمت گونه ام برد و نوازش کرد .
_راستی ....!اسم قشنگت رو بهم نگفتی ؟..ثریا....اسمم ثریاست،به چه اسم قشنگی مث خودت،منم آرزو هستم.
_ من یه دختر کوچولو دارم ،فک کنم دو،سه سالی از تو کوچیکتر باشه ،پوست لطیفی داره ،درست عین تو اما مدتهاست فقط از دور میبینمش،حسرت یک بار نوازش کردن وبوسیدنش به دلم مونده ،با دست دیگرش دستم رو گرفت و باحسرت کف دستم رو بوسید و ،بی صدا اشک ریخت ،خیلی غیر منتظرانه ،به یکباره دستهامو رها کرد و با آسینش اشک روی گونه هاشو تند تند پاک کرد واز جاش بلند شد .با تموم بچگیم متوجه شدم که چقدر دلتنگِ دختر کوچولوشه،و دخترش رو توی حضور من تلاقی میکنه.
روسریش رو مرتب کردو ایستاد .همون جور که ایستاده بود و با نگاهای مضطرب به اطرافش نگاه می کرد،دست هاشو توی کیفش کرد یک نخ سیگار بیرون آورد،فندکش رو سمت سیگار گرفت که روشن کنه اما هر کاری می کرد فندک روشن نمی شد ،به شدت عصبی شده بود سیگار رو از گوشه ی لباش بیرون کشید واز وسط به دونیم کردو همراه فندک ،محکم به زمین کوبید و با پاهاش لگد کرد،
_لعنت به این زندگی همه چی با من سر جنگ داره ،کیفش رو ،روی صندلیِ کنارِ من پرتاب کرد و خودش کف راهرو،تکیه به دیوار زد و نشست وبا حرکات عصبی مدام پاهاش رو تکون میداد و زیر لب یه چیزی میگفت .من که درد تنهایی وبی کسی رو با این سن کم تجربه کرده بودم ،تا حدودی می تونستم درکش کنم،به سمتش رفتم و دو زانو روی زمین نشستم و دستم رو گذاشتم روی شونه اش .
_ناراحت نباش ،بازم دختر کوچولوت رو می بینی ،می بوسی ،موهاشو شونه میکنی..،توی همون فاصله ،یه سنجاق مویِ نگین دار روی موهام بود ،که به زور،بیرون کشیدم،حسابی توی موهای ژولیده ام گیر کرده بود،وبه سمتش دراز کردم.
_ این چیه؟؟
+ این یه سنجاق موِ ،هر وقت دوباره پیش دخترت رفتی و موهاشو شونه کردی این رو بزن رو موهاش،مطمئنم بهش میاد.کف دستهاشو آورد جلو وسنجاق مو رو گذاشتم کف دستش ،مشت ش رو محکم کرد و گفت:
_ این زیباترین هدیه ایِ که تا حالا گرفتم ممنونم. خدا تو رو واسه ،پدر ومادر ت نگه داره.دستهامو روی زانوم گذاشتم واز جام بلند شدم .
_آه ه ه ه ه ،من سالهاست پدرم رو از دست دادم ،مادرم هم ازدواج کرده و من تنها کنار خواهرم زندگی میکنم،البته،زندگی می کردم، تا اینکه این بلا رو سر خودش آورد.
+ بلا !؟....منظورت چیه ؟ مگه چی شده؟
_ خواهرم خودکشی کرده ،خودش رو آتیش زده،الان هم توبخشِ سوختگی ،تحت مراقبت شدیدِ.
+ واییییییییییی،برای چی دست به همچین کاری زده ..........ادامه در قسمت بعدی