چشمامو که باز کردم دیدم مادربزرگ بالای سرم داره آیت الکرسی می خونه،سراسیمه از جابلند شدم
_ماهان کجاست ؟؟؟!!!
+ نگران نباش مادر.......،ماهان همین جاست ،یکم بهش آب قند دادم ،الان هم خوابه
_مادر بزرگ توروخدا تو رو به جون من،یه چیزی
ازت می خوام ،نه نیار
+چرا قسم میدی ؟بگو نصف عمرشدم ،چی شده،چی می خوای بگی؟کمی مکث کردم وبعدش سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعریف کردم.
اشک از چشماش سرازیر شد ،آهی کشید وگفت:خدایا این چه بختِ
شومیِ که سراغ ما اومده؟خودت به خیر کن.بلاخره با کلی ابراز نگرانی قبول کرد،بچه پیشش بمونه،چون درغیر این صورت باید ،اون رو با خودم
میبردم بیمارستان ،واگه مسعود،دستش ،به ماهان میرسید،دیگه نمی تونستم،به هیچ شکل اونو ،ازدست پدرِ بی رحمش نجات بدم.
مادربزرگ موقع رفتن یه مقدار بهم پول داد ،که دستِ کم تاشهر با
ماشین برم.
موقع غروب بود که رسیدم دربیمارستان ،همش خدا،خدا میکردم،خواهرم زنده باشه.وارد بخش بیماران سوختگی شدم
_ب ب ب ببخشید خ خ خانم پرستار ،خواهر منو آوردن اینجا؟
+اسم خواهرت چیه ؟
_عاطفه
+عاطفه ی چی؟؟؟؟؟
_عاطفه توکلی
+بزار ببینم
+برو ته راهرو اتاق ۱۳
_ممنونم
دوان،دوان ،رفتم، سمت اتاق بستری ،به شماره ی اتاق که نگاه کردم،یاد
حرف مادرم افتادم که همیشه می گفت :عدد۱۳نحسِ،با این باور وارد
اتاق شدم،عاطفه بیهوش روی تخت افتاده بودباظاهری وحشتناک،که
هنوز به یادش می افتم، مو به تنم ،سیخ میشه،من که نمیدونستم
سوختگی ۷۲ درصد یعنی چی ؟تنها چیزی که با اون سن وسال حالیم
می شد ،این بود که عاطفه به معنای واقعی جزغاله شده بود.
صورت سفید ومثل ماهش مثل یک تیکه پارچه سیاه ،به نظر می
اومد.قلبم آتیش میگرفت،اول واسه اون ،بعد واسه بی کسی مون.
کنارتختش خوابم برد،با صدای پرستار بیدارشدم که میگفت :
_دختر.....دختر،بیدارشو،با توام،نمی شنوی ؟ چرا پیش بیمارخوابیدی؟اون شرایط حاد وحساسی داره وهر آن ممکنه ،باهر عفونتی،جونش بیشتر از این به خطر بیافته، اصلا
کی تو رو اینجا راه داده؟در ضمن مگه توبزرگتری نداری ؟هاج وواج فقط به حرکات لب خانم پرستار خیره شده بودم ،نمیدونستم چی بگم ؟_ ظاهرا زبونت رو خوردی !!!دِ حرف بزن دیگه ،بیمارنیاز به دارو داره،یه تعداد داروها رو بخش نداره خودتون باید از بیرون تهیه کنید.یک باره دستاشو گذاشت روی شونه ام و گفت: تو خوبی؟فهمیدی چی گفتم اصلا ؟
_بَ بَ بله متوجه شدم نسخه شو بدین برم بگیرم.
+راستی نگفتی بزرگترت کجاست؟
_ من کسی رو جز آبجیم ندارم
+ یعنی چه؟تنهایی؟اینجا غریبی؟.....فقط سکوت کردم ونسخه رو ازش گرفتم و بابدرقه ی نگاه ترحم آمیزپرستار،برای تهیه دارو ها به سمت درب خروج رفتم.
.سریع خودموبه داروخونه رسوندم،نسخه رو دادم وگفتم:لطفا اگه میشه
سریع آمادش کنین خواهرم خیلی حالش بده،هر چه زودتر باید این داروها رو مصرف کنه.مسئول داروخونه،یه نگاه زیر چشمی انداخت وبا خونسردی کامل یکی یکی داروها رو از تو قفسه ها برمیداشت ومی گذاشت توی سبد ،منم از استرس وعجله با انگشتام مدام روی پیشخون ،ضربه می زدم ،که با نگاه تندِ اون متوجه شدم ،کارم داره باعث کلافه شدنش میشه ،بلاخره داروها رو آماده کرد وگذاشت توی مشما،بالهنی تند گفت: بردار میشه ۲۰۰ تومن.دستام رو با اکراه سمت جیبم بردم ،جز چند تا سکه ،هیچی نداشتم همون رو ،گذاشتم روی پیشخون،
_این چیه؟؟
+آقا فقط همینا رو داشتم ،میشه
بقیه اش رو بعد بیارم؟
_مگه اومدی بقالی ؟ بروبچه ،بگوبزرگترت بیاد ،وقت منو نگیر
+آقا تورو خدا ،التماس میکنم شما این داروها رو بهم بدین من پولش
رو حتما میارم ،یکم رحم داشته باشید ،خواهرم داره درد میکشه
+برو بچه ،اگه قرار باشه به هر که پول نداشت صدقه سری،دارو بدیم که الان باید مگس می پراندیم، منو کلافه نکن،برو.انگاراسرار بی فایده بود
ازداروخونه اومدم بیرون ولب پله ها نشستم وشروع کردم به هق هق
وحرف زدن باخودم ،آخه چه کاری از دستم بر می اومد؟سرمو گذاشتم روی زانوم وبه بدبختی وبی کسیم هزاربار لعنت فرستادم.
توی همین حال بودم که یکی از پشتِ سر ،دست گذاشت روی شونه ام
وگفت:............... ادامه در قسمت بعدی