یک نجوای عاشقانه
- قسمت اول -
از بانک زد بیرون ، نیم نگاهی به ساعتش انداخت ، ظهر شده بود ، دوباره کاراشو توی ذهنش مرور کرد ، فقط یکی مونده بود ، سر زدن به آقا خان ، حرف آقا خان که میشد خنده می دوید رو لباش ...
_ آخ که چه روزی بشه امروز
قدِ بلند و شونه های پهنش نشون میداد که چند مرده حلاجه ، بازوهای گرد و قلمبه ای که از زیر کتش خودنمایی میکرد باعث و بانی هزار تا برخورد ناگهانی بود تو پیاده رو ، رنگ خاص کت و شلوار هایی که می پوشید و بوی ادکلنش دیگه همه چی تمومش کرده بود ، با این حساب دیگه کسی با دیدن موهای جو گندمی ِ روی سرش بهش نمی گفت پیر شده .
موهایی که به تنهایی خیلی پیرتر از اونی نشونش میداد که بود
نه اهل پارتی بود و دورهمی های شبانه نه اهل مسجد و منبر ، نمازش رو تو خونه میخوند و سرش تو لاک خودش بود ، کلا برای خودش زندگی میکرد .
نزدیکای ماشینش که رسید سوئیچ رو از جیبش در آورد ، تا اومد قفل در رو باز کنه انگار که یکی بهش گفت برگرد ، برگشت ...
چند متر اونطرفتر کنار خیابون زن جوونی منتظر بود ...
تو همون نگاه اول می شد ترس و دلهره رو تو چشمهای سبز کم حالش دید ، تقریبا قد بلند بود و لاغر اندام ، قوز کرده یکریز با گره های روسری بازی میکرد
لباسهای رنگ و وارنگ ، آرایش ناشیانه و خیلی جیغ همه و همه نشون از حال و روز این زن می داد و وقتی اون نگاههای پر از استرس رو هم بهش اضافه میکردی تازه می فهمیدی چرا رنگش اینقدر زرده ، طوریکه هر لحظه ممکنه از حال بره
« برای چی کنار خیابون وایستاده؟ »
این سوال تو همون لحظه ی کوتاه چندین و چند مرتبه مثل پتک هی به ذهنش ضربه می زد و هر دفعه یه جواب به خودش می داد که خوش بینانه از کنارش رد بشه :
_حتما منتظر تاکسیه ، شایدم منتظر شوهرشه،
یا منتظرآشنایی ، فامیلی...
اما هر کاری کرد که بی تفاوت از کنار این قضیه رد بشه نشد که نشد
یه چیزی مثل خوره افتاده بود به جونش که این زن جوون برای کار خوبی اینجا نیست و هزاران فکر جورواجور.
دل و به دریا زد و رفت طرفش ...
_سلام
« این داستان ادامه دارد»