بعد از تولد فرزند (دنیا خانم) معجزه ا ی رخ داد و او در گهواره شروع به صحبت کرد و داستان به دنیا امدنش را برای همه تعریف کردو گفت که مادرش بی گناه بود و هنگام دفاع از خود باردار شد و ناکار. و مادر بی عصمت نطفه ای کج و کوله ای را بست به اسم فرزند دنیا. و او(یعنی فرزند دنیا) می شود معلول هزار علت و منفور هزار امت و مصلوب به صندلی چرخدار قسطی عمو رفعت.
عمو( رفعت) خدا بیامورز خیر محل بود و وقتی دید که دو و سه قسط اخر صندلی چرخدار نقد نمیشود و( دنیا خانم) پولی در بساط نداردتا پرداخت کند با صدای بلند فریاد زد ( نخواستیم بابا .سگ خورد) و زیپ و دماغش را با عصبانیت بالا کشید و برای همیشه رفت.
(دنیا خانم) چهار پایه میساخت و همیشه جلوی درب اتاقش پر بود ازجعبه های شکسته ی میوه گندیده .این جعبه ها با میخ های کج و کوله و هنر دستان دنیا خانم به چهار پایه های سفارشی اهل محل تبدیل می شدند .شاید این میوه های گندیده همان میوه هایی بودند که (از ما بهترون ) فکر می کردند که توسط ما خورده شدند و به گناه ان و به جرم ناکرده برای ماحکم تخلیه از بهشت را گرفتند. به قول فیزیکدان بنگی محل :به زودی دایناسور ها در بهشت کشف خواهند کرد که نسل موجودی دو پا به نام انسان میلیارد ها سال قبل با برخورد یک سیب از بهشت منقرض شد.
در اینجا چهار پایه جسمی مهم محسوب است .و میتوان گفت که در اغلب موارد چهار پایه از سازنده ی چهار پایه با اهمیت تر است.
دسته ای از مردم دنیاروی این چهارپایه مینشینند و تمام عمر خود را انتظار میکشند و گاهی هم آه.
دسته ی دیگری از مردم دنیا روی این چهار پایه می ایستند و برای دسته ی اول تا اخر عمر سخنرانی میکنند و گاهی هم راهنمایی.
البته که (دسته ی اول) محکومند به انتظار کشیدن روی چهار پایه در حین سیگار. ولی گاهی (دست تقدیر) کسانی از (دسته ی اول) را که خوب انتظار نکشیده اند را محکوم میکند به کشیدن چهار پایه از زیرشان بعد از سیگار.مانند برادر( یونس) که روزی به دار اویخته شد.
(مادر یونس) وقتی که حکم پسرش صادر شد و از گرفتن رضایت نامید گشت به خانه ( دنیا خانم )رفت و سفارش یک چهار پایه با دو پله را داد و روی پله ها دعا نوشت و معتقد بود که پسرش بعد از اینکه دو پله را بالا رفت حتما رضایت خانواده ی مقتول را خواهد گرفت. گرچه این اتفاق نیافتاد و الان برادر( یونس) مشغول تبدیل شدن به خاک گل کوزه گران است ولی (مادر یونس) عقیده دارد که چون پسرش اول پای چپ را بر روی پله گذاشته است نتوانسته رضایت خانواده ی مقتول را جلب کند .
به نظر من که سالها در این محل زندگی می کنم قدمت فرایند تبدیل صندوق میوه به چهار پایه بسیار بیشتر است از قدمت فرایند تبدیل دایناسوراست به نفت.
البته فرایند های تبدیلی زیادی درمحل ما اتفاق میافتد و ما تقریبا هر روز نظریه تکامل را در کنار فلسفه ای از جبر و دکلمه ای ازاختیار دوره میکنیم. و (یونس رقاص) نیز زاده ی یکی از این تبدیل ها بود. می گویند پس از انکه پسر اول مادر( یونس) را اعدام کردند ماهی سیاه و قرمز سفره ی هفت سین دهان گشود و پسرکی سیاه و قرمز را به بیرون تف کرد او شبیه (حاجی فیروز) بود و در چهار راه های شهر میخواند و میرقصد. ا
ولی طفلک( دست تقدیر)( بچه ی دنیا )را در هیچ تکاملی راه نداد. و از روزی که در گهواره صحبت کرد چشم زخم خورد و گنگ و لنگ یک گوشه مینشست و نظاره گر نظم محل بود. ده سال ازاخرین صحبت کردن او میگذشت و گه گداری بیتی را که روزی (دست تقدیر) برایش خوانده بود را به ذهن می اورد.
شانس از کوچه ما رفته جهانی دیگر....
آخ ادرار! چه خوش خاطره ای بود ان شب.
متاسفانه هیچ دعایی هم برای( بچه ی دنیا) کارگر نبود . کار( دنیا خانم) این شده بود که عصا ی پدر خدا بیامورزش را به خانه های زایرین میبرد تا انها در زیارت های داخلی و خارجی انرا طواف بدهند و به ضریح بمالند تا بلکه بچه اش بتواند راه برود .این عصا چنان مقدس شده بود که( بچه ی دنیا) با ان می توانست جاده ای که از نزدیک محله رد میشد را مثل نیل بشکافد و پیروانش را از میان ان رد کند ولی روی بیماری اش بی تاثیر بود.
زلیخا خانم( دختر همسایه) هم هر چه تخم کفتر در چنته داشت برای( بچه ی دنیا) رو کرد . ولی زبان این بچه باز نشد که نشد . تازه اهالی محل شروع کردند به دمیدن در بوق شایعاتی که از رابطه ی (بچه ی دنیا) با( زلیخا) نقل می کرد. و علت پارهگی لباس( بچه ی دنیا) را به گردن او می انداختند . و بچه دنیا نتوانست بگوید که لباسش را( دست تقدیر) پاره کرده است .و در زمانی که (دستان تقدیر) مشغول پاره کردن لباسش بود مادرش یعنی( دنیا خانم) به همراه( زلیخا) رفته بودند تا برای( دستان تقدیر) زغال بخرند.
بنده خدا ی (بچه ی دنیا) کاری به جز نشستن و زل زدن به جاده ای که مثل رود نیل محله شان را در بر گرفته بود نداشت .
از وقتی که ده سالش شده بود خط های سفید وسط جاده خیلی نظرش را جلب میکرد بود .وخوشبختانه این خط ها از دید امام جمعه ی محل مخفی مانده بودند و اگر کسی می فهمید که این خط ها چقدر سفیدند بلافاصله انها را پاک میکرد. زیرا سفیدی ها میتوانند راننده های شب را تحریک کنند .و این خط قرمز فکری محل ماست نباید خط قرمزها را فدای خط سفید ها کرد.اگر خطوط سفید پاک می شدند ( بچه ی دنیا) دیگر نمیتوانست به چیزی به غیر از لاشه ی سگی که در حال تبدیل شدن به خاک گل کوزه گران بود زل بزند و ان لاشه سگ هم که اصلا چشم دیدن بچه ی دنیا را نداشت زیرا همان روزهای اول کلاغ چشم او رادر اورده بود .
من همیشه میگویم ای کاش اصلا هیچوقت( بچه ی دنیا) در گهواره حرف نمیزد و یا لااقل زیراب پدرش را نمیزد. در ان صورت امید بود که ان مرد( یعنی پدرش) روزی در باران بیاید ولی او نیامد و فقط باران امد .
............................ بارانی که در شبی نزدیک به سال نو امد .......................
ان روز فقط باران امد . روزی که( یونس) ربنای استاد را رقصاند . روزی که بوی تعفن تصمیم (دنیا خانم) تمام محل را به گند کشاند. روزی که دست هایی که صندلی چرخدار را هل میداد برای (بچه ی دنیا ) مرثیه میخواند. و همان روز بود که خطوط سفید هوش از سر (راننده ی شب رو) پراند . و نیسانی که با روغن ترمزتاخیری گلوی جاده را با جیغ دراند .
بله در انروزدست های مرثیه خوان صندلی بچه را در کنار خط های سفید جا گذاشت.برق از سر تیر جاده پرید و جیگر جاده خون شد و در تقدیر( بچه ی دنیا ) هیچوقت نبود تا اینکه به دست (فرعونی) از جاده گرفته شود و چقدر کافر بودند لگد های ابی نیسان گاوی ...و
پلان اخر.......
هل .
جیغ.
دیه.
(دنیا خانم ) هنوز هم هنگامیکه ماهیتابه حریصانه روغن میخورد نفرین میکند مردی را که درباران هیچوقت نیامد.
.......................................................................................................................................................................................................................شاهرخ
پی نوشت:
تمامی اسامی داخل پرانتز اسامی خاصند و به صورت کاملا اتفاقی با اسامی که میشناسیم یکی شده اند.باور کنید که راست میگویم.
بسیار شرمنده ام از سیاه نمایی داستان پست مدرن ارایه شده . دوستدار شما هستم.
خیلی دوست دارم که این ناقابل را تقدیم کنم به استاد عزیزم فریاد . خودشان میداند که من خواندن داستانک را با داستان های زیبای ایشان شروع کردم . جسارت کردم چند خطی را نوشتم .
(فرزند ِ دنیا) نوشته ی دوست عزیزمان آقای مجتبی شفیعی(شاهرخ)(که همه ی ما او را به عنوان سپیدسرایی ماهر می شناسیم) به گفته ی خودشان اولین اثر داستانی اوست. یک داستانک سورئال با پیرنگی فلسفی_اجتماعی، که از همان ابتدا سعی می کند با نگاهی سمبولیک، جهان بینی آمیخته با خرافات انسان را به چالش بکشد:
" بعد از تولد فرزند (دنیا خانم) معجزه ا ی رخ داد و او در گهواره شروع به صحبت کرد. "
پس از این ورود ماهرانه به فضای داستان، بلافاصله تلنگر به باورهای معمول، جسورانه آغاز می شود تا ذهن خواننده به کار بیوفتد و با حصارشکنی، به سمت نوعی آزاداندیشی پویا حرکت کند:
" داستان به دنیا امدنش را برای همه تعریف کردو گفت که مادرش بی گناه بود و هنگام دفاع از خود باردار شد و ناکار. و مادر بی عصمت نطفه ای کج و کوله ای را بست به اسم فرزند دنیا. و او(یعنی فرزند دنیا) می شود معلول هزار علت و منفور هزار امت و مصلوب به صندلی چرخدار قسطی عمو رفعت. "
انتخاب اسم (فرزند ِ دنیا) برای کاراکتر اصلی داستان که با وجود شباهتهای ظاهری، در تقابل با مسیح(که عده ای او را فرزند ِ خدا می نامند)، قرار می گیرد، از همان ابتدا مسیر داستان را به سمت نگاهی تازه می برد.
و (صندلی چرخدار) در تقابل با صلیب، تصویری از تقدیر جبرآلود ِ زندگی را به نمایش می گذارد، تقدیری که انسان با نگاهی منفعل و به ناچار، و همراه با نوعی خودفریبی مزمن، به آزادی و کرامت تفسیرش می کند تا سرپوشی بر ناتوانی خود در برابر نامطلوبها بگذارد...
(چهارپایه) که راوی خود با صراحت به اهمیتش می پردازد، می تواند سمبل جایگاه و حصار و طبقه و مجموعه ی جهان بینی هر فرد باشد، که محصول کار دنیاست، و انسان در شرایط تنگنا و استیصال، سعی می کند تغییرش دهد تا همچنان ساده لوحانه خود را امیدوار و خرسند نگه دارد و بتواند به نفس کشیدن ادامه دهد...
داستان (فرزند دنیا) در کل، اعتراضی است به تفسیرهای غیرمنطقی از پدیده ها و حوادث روزمره که همواره در طول تاریخ بشر وجود داشته است، و بشر برای تحمل دنیای نامطلوب، و حفظ امید خود هرچند واهی باشد، دست به دامان آن شرح و تفسیرها شده است.
پایان بندی سیاه داستان، اوج ِ اعتراض نویسنده به این دنیای نامطلوب است، فریادی از سر ناامیدی، به امید فردایی بهتر...
انتخاب راویِ سوم شخص(دانای کل)، که خود متعلق به محیط داستان است و احساسات خود را وارد داستان می کند، انتخاب هوشمندانه ای است که زبان روایت را به سمت سادگی می برد و ضمن ایجاد نوعی اعتماد در خواننده، فهم داستان را آسانتر می کند.
ضمن تبریک به آقای مجتبی شفیعی(شاهرخ) برای خلق این اثر هنرمندانه و تفکربرانگیز، عذرخواهی میکنم که به علت ضیق وقت امکان پرداختن بیشتر به جزئیات نبود.
زنده باشید