در ادامه...
3ــ حضرت قاسم (ع) قدوالنقبا و نخبالنجبا
در گفتن احوال قاسم (ع) نيز تعبيرها و تصويرهاي بكري به چشم ميخورد. آغاز كلام تصريح دارد كه رنج و راحت و شادي و غم در اين زمان و خصوصا براي قاسم داماد به هم آميخته است. درست آن روز كه، كربلا ماتمسراي عاشقان است شاه دين، از سويي برادرزاده را فرا ميخواند و از دگر سو دختر خويش را، و خطبه وحدت و يگانگي طالب و مطلوب را ميخواند. اما هنوز آرامي و آرامشي نيافته بودند كه بانگ و آهنگ جنگ به هوا خاست. ولي براي قاسم داماد (ع) مراد در نامرادي ظاهر است و يافتن آرامش خاطر باطن. خضاب دست مرد كه حنا نيست بلكه عاشق به خون خضاب ميكند. به اين جهت است كه نوعروس ميگويد: ((چون برفتي، بينمت ديگر كجا؟)) و قاسم گفت: مرا با همين نشانهها كه ميبيني در فردوس بجو و وعده ديدارش را به حقيقت پيشگويي ميكند:
اندر آن روزي كه بود از ماجرا
كربلا بر عاشقان; ماتمسرا
خواند شاه دين، برادرزاده را
شمع ايمان، قاسم آزاده را
وز دگر ره، دختر خود پيش خواند
خطبه آن هر دو وحدت كيش خواند
...ليك جا نگرفته داماد و عروس
كز ثري شد بر ثريا بانگ كوس
كاي قدحنوشان صهباي الست
از مراد خويشتن شوييد دست
كشته گشتن عادت جيش شماست
نامرادي، بهترين عيش شماست
آرزو را ترك گفتن خوشترست
با عروس مرگ خفتن، خوشترست
كي خضاب دستتان باشد، صواب؟
دست عاشق را زخون بايد خضاب
...راهرو را پاي از رفتار ماند
دل ز همراهي و دست از كار، ماند
گفت از پيش من اي بدر دجي
چون برفتي، بينمت ديگر كجا؟
...گفت در فردوس چون كرديم رو
مر مرا با اين نشان، آن جا بجو
|^|صص 38 ــ 37
رمز عروسي قاسم(ع)
اما اين عروسي نيز راز و رمز بسياري دارد كه شمهاي را عمان، نمايانده است.
شرح و تاويلهاي شاعر در اين فرازها نيز بسيار بكر و اصيل و زيباست و نشاندهنده باور قلبي و ذهن خلاق و آفريننده اوست كه به اين زيبايي از اين عروسي بهره برده و چنين تعبيرهاي لطيف و حكيمانه را ارائه نموده است:
هيچ ميداني تو اي صاحب يقين
چيست اينجا سر خرق آستين؟
...يعني اگه شو كه ما پايندهايم
تا ابد ما تازهايم و زندهايم
فارغ آمد ذات ما ز افسردگي
نيست ما را، كهنگي و مردگي
ناجي آن كو راه ما را سالكست
غيرها هر چيز بيني، هالكست
عار داريم از حيات مستعار
كشته گشتن هست ما را اعتبار
...فيضيابي، فيض بخشيدن گرفت
وقت راديد و درخشيدن گرفت
يك جهت شد از پي طي جهات
آستين افشان به يك سر ممكنات
4ــ علياكبر (ع) شاه جانبازان
آن كه آفريننده لوح و قلم بود و به وقت جانبازي علمدار، گرد هستي را به كلي برفشاند و آنچه را كه داشت ايثار كرده و علياكبر(ع) تنها تعلق باقي مانده بود، تا اين كه علياكبر(ع) نيز با رخ افروخته و همچون شبنم بر گل با ديدهاي اشكبار به پيش آمد و از پدر رخصت ميدان طلبيد. زبان حال شيريني دارد و خوشسخن ميگويد.
))اي پدر جان! همرهان بار بستند و من در راهگذار ماندهام. قاسم، عبدالله، عباس، عون، بر هر چه كه هست آستين افشانده و اينك در سايهي طوبي گامزن هستند. اي پدر به غايت دلتنگم اگر رخصتي هست باري زودتر)).
...ساقي اي منظور جان افروز من
اي تو آن پير تعلق سوز من
در ده آن صهباي جان پرورد را
خوش به آبي بر نشان، اين گرد را
تا كه ذكر شاه جانبازان كنم
روي دل، با خانهپردازان كنم
آن به رتبت موجد لوح و قلم
و آن به جانبازي، ز جانبازان، علم
بر هدف، تير مراد خود نشاند
گرد هستي را، به كلي برفشاند
كرد ايثار آنچه گرد، آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلق پردهاي ديگر نماند
سد راهي، جز علياكبر نماند
...تا كه اكبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را، سوخته
ماه رويش، كرده از غيرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
...آمد و افتاد از ره، با شتاب
همچو طفل اشك، بر دامان باب
كه اي پدر جان! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
...قاسم و عبدالله و عباس و عون
آستين افشان ز رفعت، بر دوكون
از سپهرم، غايت دلتنگيست
كاسب اكبر را، چه وقت لنگيست
دير شد هنگام رفتن اي پدر
رخصتي گر هست باري زودتر
|^|صص 41 ــ 40
زبان حال پدر پر از سوز و گدازست. جوابي بسيار منطقي و عاقلانه ولي عاشقانه، از سويداي دل برآمده است و لاجرم بر دل مينشيند. دردانه و گوهرش را با غيرت نثار ميكند كه مبادا بتي سد راه شود. حتي اگر كه آن، فرزند همچو جانش باشد. پس بايد از جسم و تن خاكي خالي شود:
در جواب از تنك شكر قند ريخت
شكر از لبهاي شكر خند ريخت
گفت: كهاي فرزند مقبل آمدي
آفت جان، رهزن دل آمدي
از رخت مست غرورم ميكني
از مراد خويش، دورم ميكني
گه دلم پيش تو گاهي پيش اوست
رو كه در يك دل نميگنجد دو دوست
بيش ازين بابا دلم را خون مكن
زاده ليلي، مرا مجنون مكن
...لن تنالو االبر حتي تنفقوا
بعد از آن; مما تحبون گويد او
نيست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهري، بهر نثار
هر چه غير از اوست، سد راه من
آن بتست و غيرت من، بت شكن
جان رهين و دل اسير چهر تست
مانع راه محبت، مهر توست
آن حجاب از پيش چون دور افكني
من تو هستم در حقيقت، تو مني
چون ترا او خواهد از من رونما
رو نما شو، جانب او، رو، نما
|^|صص 42 ــ 41
آموزههاي پدر بر پسر دنيايي حكمت و فضيلت و معرفت است. آموزههاي تربيتي كه بوي مهر و صفا ميدهد و از كينه و عداوت (حتي در جنگ) برحذر ميدارد. زيرا آنچه دشمن را بر اين واداشته جهل است و جواب جهل به تيغ ديگرست:
...تير مهري بر دل دشمن بزن
تير قهري گر بود، بر من بزن
از فنا مقصود ما عين بقاست
ميل آن رخسار و شوق آن بقاست
شوق اين غم از پي آن شاديست
اين خرابي بهر آن آباديست
...دشمني باشد مرا با جهلشان
كز چه روكرد اين چنين نااهلشان
قتل آن دشمن به تيغ ديگرست
دفع تيغ آن، به ديگر اسپرست
رو سپر ميباش و شمشيري مكن
در نبرد روبهان، شيري مكن
بازويت را، رنجه گشتن شرط نيست
با قضا هم پنجه گشتن شرط نيست
تمثيلي بر مبناي حديث:
ان الله تعالي شرابا لاوليائه، اذا شربوا طربوا و اذا طربوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا طابوا و اذا طابوا ذابوا و اذا ذابوا خلصوا و اذا خلصوا و صلوا و اذا وصلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بينهم و بين حبيبهم.
اشارهايست به اين كه آن تشنگي رمزيست از عشق سرشار حق، كه هرگز صاحب آن نميخواهد و نميتواند سيراب شود بلكه پيوستن عطش حق دارد. به قول مولوي:
آب كم جو تشنگي آور به دست
تا به جوشد آبت از بالا و پست
اينجا هم اكبر(ع) ميخواهد رمز آن را برملا سازد و اسرار آن را فاش سازد كه داننده آگاه توصيه مينمايد:
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
پس لاجرم اين بحث عارفانه / عاشقانه نيمه باقي ميماند و راز آن عطش زدگي را كه غرق در تسليم به حق است، ميگذارد براي وقتي ديگر. شرح حال اين رازگويي چنين است:
...گر درين رازيست اي داناي راز
دامن اين راز را ميكن فراز
...همت خود، بدرقه راهش كنند
خطرهاي گر رفت، آگاهش كنند
كند اگر ماند، به تدبيرش شوند
تند اگر راند، عنانگيرش شوند
...اكبر آمد العطش گويان ز راه
از ميان رزمگه تا پيش شاه
كاي پدر جان، از عطش افسردهام
ميندانم زندهام يا مردهام!
اين عطش رمزست و عارف، واقفست
سر حقست اين و عشقش كاشفست
ديد شاه دين كه سلطان هديست
اكبر خود را كه لبريز از خداست
...محكمي در اصل او از فرع اوست
ليك عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سليمان بر دهانش بوسه داد
اندك اندك خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهاي گوهر پاش كرد
تا نيارد سر حق را فاش كرد
|^|صص 46 ــ 45
4ــ ذوالجناح
حتي ذوالجناح نيز در عرصه نبرد و مبارزه عليه كافران دورو و نيرنگ باز، نقش ايفا ميكند و به زبان بيزباني روايتگر اين حقيقت است كه او بسيار بالاتر و برتر از نابكاراني است كه مرز بين حق و باطل را نشناختند و نتوانستند كه خود را از آميزش با باطل برحذر دارند و به رستگاري رسند. اينجاست كه حتي اسب مورد خطاب شاه حق قرار ميگيرد و توصيفي بسيار عاطفي و صميمي و جاندار خلق ميشود كه شنيدني است:
...پا نهاد از روي همت در ركاب
كرد با اسب از سر شفقت، خطاب
كاي سبك پر ذوالجناح تيزتك
گرد نعلت، سرمهي چشم ملك
...رو به كوي دوست، منهاج منست
ديده واكن وقت معراج منست
بد به شب معراج آن گيتي فروز
اي عجب معراج من باشد به روز
تو براق آسمان پيماي من
روز عاشورا، شب اسراي من
...پس به چالاكي به پشت زين نشست
اين بگفت و برد سوي تيغ، دست
|^|صص 48 ــ 47
5ــ زينب (س) يكه تاز ميدان هويت
غيرتي بايد به مقصد ره نورد
خانهپرداز جهان، چه زن چه مرد
زينب جزو عظيمترين و شگفتترين قهرمانان عرصه مردانگي و عصمت است. نامش بس سترگ و جرات و شهامتش نيز بس بزرگ. زبان حال او و برادري كه قرباني حق و عدالتجويي است، از صميمانهترين و باشكوهترين فرازهاي عاشوراست.
...در قفاي شاه رفتي هر زمان
بانك مهلا مهلنش بر آسمان
كهاي سوار سرگران كم كن شتاب
جان من لختي سبكتر زن ركاب
تا ببوسم آن رخ دلجوي تو
تا ببويم آن شكنج موي تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه چشمي به آن سو كرد باز
ديد مشكين مويي از جنس زنان
بر فلك دستي و دستي بر عنان
زن مگو مرد آفرين روزگار
زن مگو بنتالجلال اخت الوقار
زن مگو خاك درش نقش جبين
زن مگو، دست خدا بر آستين
باز دل بر عقل ميگيرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
ميدراند پرده، اهل راز را
ميزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامهي جان ميبرد
صبر و طاقت را گريبان ميدرد
هر زمان هنگامهيي سر ميكند
گر كنم منعش، فزونتر ميكند
اندرين مطلب، عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
ميكند مستي به آواز بلند
كاين قدر در پرده مطلب تا به چند؟
سر خوش از صهباي اگاهي شدم
ديگر اينجا زينب اللهي شدم
|^|صص 49 ــ 48
اما حسين (ع) از زينب ميخواهد كه صبوري كند و با عشق و محبت او را از راه باز ندارد.
بلكه با طمانينه و وقار واقعيت جاري را بپذيرد و به رضاي حق تسليم باشد. به اين جهت به خواهر ميگويد:
...اي عنان گير من آيا زينبي؟
يا كه آه دردمندان در شبي؟
پيش پاي شوق، زنجيري مكن
راه عشقست اين عنانگيري مكن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو به پا اين راه كوبي، من به سر
خانه سوزان را تو صاحب خانه باش
با زنان در همرهي، مردانه باش
جان خواهر در غمم زاري مكن
با صدا بهرم عزاداري مكن
...هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زينب گر صدا گردد بلند
با زبان زينبي شاه آنچه گفت
با حسيني گوش زينب ميشنفت
با حسيني لب هر آنچه او گفت راز
شه به گوش زينبي بشنيد باز
زينب (س) نيز با بزرگواري ميپذيرد و برادر را لبيك ميگويد:
هر دو در انجام طاعت كامليم
هر يكي امر دگر را حامليم
تو شهادت جستي اي سبط رسول
من اسيري را به جان كردم قبول
|^|صص 51 ــ 50
6ــ امام زينالعابدين (ع) سيد ساجدين
شاعر از قول خود و ديگران ميگويد كه بيماري جسماني آن حضرت جلوهاي از بيماري عاشقي دل آن حضرت، به حق است. پاي تا سر تب دارد اما تب يارب يارب به اين جهت است كه سرور و سالار شهيدان بسيار به خواهر سفارش و توصيه ميكند كه اين بيماري فعلا حجابي بين او و برادر و لقا رب شده است. پس به خوبي از او مراقبت كن تا بعد از من علمدار دين باشد و به نبرد با بيديني بپردازد تا باز هم روزي و روزگاري كه حجابي بين او و برادر و حق، نباشد.
...عاشقي پيداست از زاري دل
نيست بيماري چو بيماري دل،
پاي تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذكر يارب ياربست
رنگش از صفراي سودا، زرد شد
پاي تا سر مبتلاي درد شد
...هر كه را اينجا دلي بيمار هست
با خبر ز آن نالههاي زار هست
سفارش و توصيه:
اين وديعت را پس از من، حامل اوست
بعد من در راه وحدت، كامل اوست
اتحاد ما ندارد حد و حصر
او حسين عهد و من سجاد عصر
من كيم؟ خورشيد، او كي؟ آفتاب
در ميان بيماري او شد حجاب
...چشم بر ميدان گمار اي هوشمند
چون من افتادم تو او را كن بلند
...پس وداع خواهر غمديده كرد
شد روان و خون روان از ديده كرد
ذوالجناح عشقش اندر زير ران
در روش، گامي به دل گامي به جان
گر به ظاهر، گامزن در فرش بود
ليك در باطن، روان در عرش بود
در زمين ار چند بودي، ره نورد
ليك سرمهي چشم كروبيش كرد
داد جولان و سخن كوتاه شد
دوست را، وارد به قربانگاه شد
|^|صص 54 ــ 53
7ــ علياصغر (ع)
پس از پاكبازي سالار شهيدان و فدا كردن و هديه دادن يك يك اميران و سروران نوبت به كوچكترين آنها در صورت، اما بزرگترين آنها در باطن ميرسد. تشنگي و بيتابي او نيز به قول شاعر رمز و تاويل است و الا آن بزرگ جناب خود سرچشمه و منشا هر آب است:
چون فشاند آن پاكبازان را، امير
گوهري افتاد در دستش، صغير
درالتاج گرامي گوهران
آن سبك در وزن و در قيمت گران
ارفع المقدار من كل الرفيع
الشفيع بن الشفيع بن الشفيع
...وه چه طفلي! ممكنات او را طفيل
دست يك سر كاينات او را به ذيل
گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زيرا دامان ولايش، اوليا
شمهاي، خلد از رخ زيبندهاش
آيتي، كوثر ز شكر خندهاش
...از علياكبر به صورت اصغرست
ليك در معني علياكبرست
ظاهرا از تشنگي بيتاب بود
باطنا سرچشمهي هر آب بود
يافت كاندر بزم آن سلطان ناز
نيست لايقتر از اين گوهر، نياز