با شاعران عاشورایی-عمان سامانی-
كالبد شكافي شخصيتها و عناصر سازنده حماسه كربلا در مثنوي گنجينه الاسرار عمان ساماني
بيگمان واقعه و حادثه و حماسه عظيم عاشورا، عاشوراييان را از ابتدا بر آن داشت كه هر يك به نحوي در خور فهم و شعور و ادراك خود روايتگر و ترسيمكننده شكوهمندي آن باشند. كربلا و عاشورا عظيمترين ميراث بشريست، به گونهاي كه هرگز در طول تاريخ همسنگ و نظيري نخواهد داشت.
حماسه سترگ تكرارناشدني و به يادماندني كه كهنه نميشود بلكه صيقل ميخورد و روزبهروز بر جلا و جبروت كبريايي آن افزوده ميشود. خون هميشه جاري در رگهاي زمانست.
))عمان ساماني)) از زمره اين سوخته دلان و پروانگان بيپري است كه خود سوخته عشق حسين (ع) و كربلاييان است. در مثنوي ((گنجينالاسرار)) سوخته تا توانسته گوشهاي از عظمت كربلا را بسرايد. تكيه بر اين مثنوي به اين جهت است كه شاعر توانسته برداشتي لطيف و عارفانه و حكيمانه از عاشورا به دست دهد، منتها به شيوه و نگرشي نوين. راوي و شاعر و عارف كامل در اين قصه يگانهاند. فروغ تجلي، پديدآورندهي خلسهاي است كه بيشتر در داستانهاي روانشناسانه مكتب سورئاليسم و در دامان مكتب سيال ذهن امروزه، منتها به شيوههايي غريبتر به چشم ميخورد. اما ذهنيت سيال شاعر در اين مثنوي حكيمانه، ذهنيتي خودآگاه و هوشمند است براي يافتن ناخودآگاهي كه ميتواند از مرز و گذر زمان و مكان برتر و بالاتر رود و در لامكان و بيزماني دست افشاني و پايكوبي كند. زيرا تاريخ و سيرت و صورت مكتب شيعه را بدور از هياهوي كاذب انساني و جسماني ميداند. به اين جهت است كه مرگ سرخ را تحفه الهي ميداند.
رندي شاعر در اين است كه آغازي و تاريخي براي اين داستان، فرض نميكند، بلكه حماسه عاشورا را همه تاريخ ميداند. يعني تمام تاريخ در برابر اين واقعه سر تعظيم فرود ميآورد و براي خود وزني قائل نيست. شخصيتهاي اين داستان نيز به تنهايي بزرگتر از تمام انسانيتند.
انساني هستند فراتر از گوهر انساني. اين به خود آشنايان در مسير حقپويي و كمالجويي اولين گام را قدم در وادي سوختگي ميگذارند. يعني ميسوزند تا ساخته شوند. سپس از ميان هزاران هزار برگزيده ميشوند و به اين جهت توسط حق شاباش سرمستي و محرميت مييابند سپس به وادي مراقبه و جانبازي قدم ميگذارند پس از آن وجد عارفانه و شور عاشقانه در سر مييابند و ميتوانند در وادي فناي تن و بقاي جان گام نهند و در اين واديست كه حق تعالي به آنها انقلاب حالت و وجد حال آزادي و آزادگي عطا ميكند و ميتوانند اينك ملقب و ناميده شوند به عظيمترين و باشكوهترين نامهايي كه در تاريخ نظير نيافتند همچون:
حر، ابوالفضل عباس(ع)، قاسم (ع)، علياكبر (ع)، علياصغر(ع)، زينالعابدين(ع)، حسين (ع)، و حتي ذوالجناح و...
تصويرپردازيها و توصيفات شاعر در اين مثنوي نيز در جاي خود قابل تامل است، كه در ادامه در جاي جاي مقاله نمايانده شده است. اما آنچه كه مهم است كالبدشكافي شخصيتها و عناصر سازنده حماسه كربلاست. نگاه عمان به شخصيتهاي خالق و سازنده حماسه عاشورا از منظر روانشناسي و روانكاوي است. با تاويل، نقبي ميزند به دل حوادث و از پوسته ظاهري آنها عبور ميكند و با مددجويي از تمثيل سويهها و لايههاي مختلف شخصيتها و حوادث را به نمايش ميگذارد. او روايتگر تاريخ شيعه نيست بلكه مفسر ادبيات شيعه است.
يعني تاريخي كه توانسته به صورت اسطوره و فرهنگ، نمود و بازتاب يابد. به اين جهت است كه كلامش روان است اما پرجنب و جوش و خروش. كلمات سيلابكنندهاند، گاه در برخي فرازها قامت ميبندند و قد ميكشند و انگار كه از پوسته ظاهري و معناي متعارف ميگذرند و سپس آوار ميشوند و در اين گذر روحانيتي خاص مييابند. پاكي و طهارت و قداستي كه ذاتي نيست، مييابند. يعني به جهت فضا و حال و هوايي كه خلق ميكنند اصيلتر از واژههاي متعارف بشمار ميروند. به عنوان مثال آب در نگاه عمان رمزي ميشود از حقيقت كه گمشدهي مومن است و شط رمز يقين است و چنين است كه حتي چرخ به استسقا مبتلا گشته است و طپس چرخ نمادي از اين استسقاست.
از ديگر عوامل اصيل و سازنده شعر عمان، صداقت و صميميتي است كه در آن به چشم ميخورد. سادگي كه آن را به مرز روضه نزديك ميكند ولي از نوع هنرياش كه آميخته به زيبايي است. به همين جهت سرشار از آموزههاي تربيتي است. آموزههايي كه از حكمت و فضيلت و معرفت سرشته گشته است و توسط آنها آنچه را كه در متن دين مبين براي بشريت به وديعه نهاده شده به صورتي روان و جاري جانها را سيراب ميكند و در نهايت اين كه هويتي ميسازد اصيل و ماندني و سازگار با بينش معنوي.
1ــ فروغ تجلي
رازداني و راز نهاني از لوازم غيرت و حميت عارفان و كاملان به شمار ميآيد اما وقتي كه فروغ تجلي بر دل و جان زند و پر و بال بسوزاند، بيخودي آغاز ميگردد و عمان ساماني در منظومه ((گنجينهالاسرار)) از آن سرگشتگان سرمست است كه گم كرده دل را با زباني گيرا بيان ميكند. هر چند كه از غيرت نمييارد كه نامش را به سادگي ببرد:
كيست اين مطلوب، كش دل در طلب
نامش از غيرت نميآيد به لب؟(1)
اين مجموعه در ابتدا با تجلي باشكوهي آغاز ميشود، تجلي كه بسيار رنگ و بوي امروزي دارد و سبكها و مكتبهاي بسياري همچون سورئاليسم و سيال ذهن به شكل تكگويي دروني خودآگاه يا ناخودآگاه از آن بهرهمندند. تجاهل عارفانهاي ناخودآگاه و يا روح عارفانه خودآگاهي كه به داستانسرايي ميآغازد و از عالم وجد و شوق ميسرايد:
باز آن گوينده گفتن ساز كرد
وز زبان من حديث آغاز كرد
هل زماني تا شوم دمساز خويش
بشنوم با گوش خويش آواز خويش
تا ببينم اين كه گويد راز، كيست؟
از زبان من سخنپرداز كيست؟
اين منم يارب چنين دستانسرا
يا دگر كس ميكند تلقين مرا؟!
2ــ آغاز داستان كربلا و انتخاب پروانگان دل سوخته
مطلع كلام به قول شاعر ((بيان حال آن طالب و مطلوب حضرت رب اعني، شيرازه دفتر توحيد و دروازه كشور تجريد و تفريد، سراندازان را رئيس و سالار، پاكبازان را انيس و غمخوار، سيد جن و بشر، سر حلقه اوليايي حشر، موليالموالي سيد الكونين ابي عبدالله الحسين صلوات الله عليه و اصحابه و ورود آن حضرت به صحراي كربلا و هجوم و ازدحام كرب و بلا))(2) است.
در آغاز دعوت به خودشناسي و معرفت است و جويايي پروانگاني كه از سوختن نهراسيدهاند و با سرشتافتن و روبرنتافتن را سرمشق قرار دادهاند:
گفتشان اي مردم دنيا طلب
اهل مصر و كوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالبست
نفستان، جاه و رياست طالبست
اي اسيران قضا، در اين سفر
غير تسليم و رضا، اين المفر؟
همره ما را هواي خانه نيست
هر كه جست از سوختن، پروانه نيست
نيست در اين راه غير از تير و تيغ
گوميا، هر كس زجان دارد دريغ
جاي پا بايد به سر بشتافتن
نيست شرط راه، رو برتافتن
|^|ص 27
3ــ شاباش سرمستي محرمان
در اين مرحله بيرونيان از مجلس، مانند مگسي از شكرستان ميگريزند و خار و خس از گلستان مراد به دور ميافتند. خلوتي از اغيار پرداخته شده، فراهم ميگردد و احتياط ميكند و در خانه ميبندد. محرمان راز خود را ميخواند، پيش مينشاند. آنها را از ياد حق و عهد الست شاباش و سرمست ميكند و به وفاداري ميخواند. زيرا:
گوشه چشمي مينمايد گاه گاه
سوي مستان ميكند، خوش خوش نگاه
|^|ص 28
4ــ مراقبه مراتب جانبازي
باز راوي در خلسه فرو ميرود و به قول امروزيها با ((فلاش بكي)) آنچه را كه در آن مستي و هستي رفت به ياد ميآورد:
از دم آن مقبل صاحبنظر
گشتم از شور شهيدان، باخبر
عالمي ديدم از اين عالم، برون
عاشقاني، سرخ رو يكسر زخون
دست بر دامان واجب، برزده
خود زامكان خيمه بالاتر زده
گرد آن شمع هدي از هر كنار
پرزنان و پرفشان، پروانهوار
ترسم از اين بيشتر، شرحي دهم
تار تن را، نطق بشكافد ز هم
|^|ص 29
5ــ وجد عارفانه و شور عاشقانه
وجد و حالي كه به عارف و سالك سفر كربلا دست ميدهد، تماشايي است. ريتم و ضرباهنگ موسيقي كلام بسيار تند و رقصان ميشود. واجآرايي ابيات به اوج خود ميرسد آن هم حروف نرم و رواني چون ر، س، ب، ش از سوي ديگر گاه كلام حماسي ميشود و نغمه حروف آ، خ، م، گ گوش را مينوازد و خلاصه اين كه كلام به رقص درميآيد و مهم اين است كه همه ميدانند در اين صحرا جانبازي در راه حق مرگ نيست بلكه عين زندگيست. اين است كه با شور به سراغ آن ميروند:
باز وقت آمد كه مستي سر كنم
وز هياهو گوش گردون، كر كنم
از در مجلس درآيم، سرگران
بر زمين، افتان و بر بالا، پران
بخ بخ اي صهباي جان پرورد ما
مرهم زخم و دواي درد ما
بخ بخ صهباي جان افروز ما
عشرت شب، انبساط روز ما
از خدا دوران، خدا دورت كند
فارغ از سرهاي بيشورت كند
|^|ص 29
6ــ فاني شدن در بقاي ساقي
بحثي شيرين بين ساقي و سوختهدلان درميگيرد. ساقي سفارش ميكند كه هر دلي محرم راز نيست. به اين جهت نبايد عوامزدگي كرد وگرنه طشت رسوايي از بام خواهد اوفتاد و كار دل به بدنامي خواهد كشيد. اين وصيتي است بس ارجمند حتي براي زمانه ما:
كس مبادا ره بدين مستي برد
پي بدين مطلب به تردستي برد
در كف نامحرم افتد، راز ما
بشنود گوش خران، آواز ما
راز عارف، در لب عام اوفتد
طشت اهل معني از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامي كشد
كار اهل دل به بدنامي كشد
اين وصيت كرده با اصحاب خويش
تا به كلي پرده برگيرد ز پيش
|^|ص 30
7ــ وجد حال و انقلاب حالت و آموختن آزادي و آزادگي
اين وادي ((انتظار)) است، انتظاري براي موعود، موعودي فراتر از زمين و زمان يعني به دست آوردن برگ سرخ شهادت و رسيدن به وصال به اين جهت است كه صحبت از سرخوشي است:
سرخوشم، كان شهريار مهوشان
كي به مقبل پا نهد دامنكشان
عاشقان خويش بيند سرخ رو
خون روان از چشمشان مانند جو
غرق خون افتاده در بالاي خاك
سوده بر خاك مذلت، روي پاك
جان به كف بگرفته از بهر نياز
چشمشان بر اشتياق دوست، باز
|^|ص 3
ادامه دارد...