آقای "اکبر نصرتی" شاعر لرستانی، زادهی ٦ مهر ماه ١٣٦٦ خورشیدی، در شهرستان دورود است. وی تحصیلات خود را در رشتهی مهندسی فناوری جوش در مقطع کارشناسی به پایان رسانده و از سال ۱۳۹۳، به سرایش شعر در سبکهای نیمایی و سپید پرداخته است. خود میگوید: "شعر را نه برای شناخته شدن؛ بلکه برای تخلیه درون از هر آنچه هستم و برای آرامش خاطر مخاطبان میسرایم."
▪︎نمونه شعر:
(۱)
مونسم پیچک ایوان و قلم
شده شب نیمه من و زنجره بیدار دریغ
شرشر اشک ندامت ز بر دیده چو میغ
بر سر و پیکر خاطر بکشد پنجه چو تیغ
آنچه میرقصد و رقصاندم از ریشه چو بید
سرخی گونه و اشک است و محاسن
شده از ریشه سپید
هجر جانسوز گلی برده ز اندیشه امید
گل نه گل غنچهی آمال من است
کز سیهبختی قسمت به شکفتن نرسید
نه وفادار و نه غمخوار و نه فریادرسی
نه دلارام و دل آرام و شرار نفسی
گذر خاطرههایش که تنیده به قرارم قفسی
شب نه شب
شب بنسوز پر و بال من است
هر کجا سوخت دل از هجر نگاری ز کسی
قصهی سنگ غم و شیشهی اقبال من است
دانم از طعنه آیینه ز رخ رفته شعف
شده شب نیمه من و پرسهی بیقصد و هدف
آه تو کجایی
تو کجایی که ز هجران به غم آغشته مجال
بار حرمان شکند دوش خیال.
(۲)
این رسم معرفت نیست
هر دم به یک بهانه
ما را به خود گذاری
شد زندگی جهنم
دشتِ دلم پر از غم
رفتی و بیتو گشته
شادی ز دل فراری
سوز نهان در این تن
از غم فغان برآرم
خرده نگیر تو از دل
هر دم بهانه گیرد
از عشق و بیقراری
قلبی که از تو دارد زخمی به یادگاری
از آن زمان که رفتی
زانو بغل گرفتم
اشکی به دیدگان نیست تا ریزمش به زاری
آخر فلک خدا را
از دل چه کینه داری.
(۳)
قامتت به بلندای زاگرس
چشمهایت به رنگ بلوط
گیسوانت به آبشار بیشه میماند
و من شاعری از دیار لرستان
از زیبایی تو میسرایم.
(۴)
گاه گاهی از خودم میپرسم
در شباهنگام که همه در خوابند
مثل من بیداری؟
و از هزار و یک شب خاطرهها
یک شبی در خاطر خود داری
گاه گاهی از خودم میپرسم
چیزی از من را بیاد میآری
از درون چیزی بگوید، آری
(۵)
روزگارم شده چون جمعهی دلگیر
دیدهگان منتظرند
و دلم انگار
در پیات زار
همچنان ماهی افتاده به خاک است
مصر قحطی زده طردم کند از خویش
آشنایان همه نیشم بزنند
دیگر از طعنهی بیگانه چه باک است
گرچه حیرانیام از درد صبوریست
گرچه رنگ زردیام از داغ صبوریست
در دلم قل قل صد خمرهی تاک است.
(۶)
یاد باد آن روزگاران
در میان آن هیاهو
یاد تو آرامش جان بود
مثل یک دیوانهای که
با خیالت راه میرفتم
میخندیدم و آواز میخواندم
اکنون چون کشتی بیناخدا
بر بستر دریا
اسیر خشم طوفان و شلاق بارانم
تنهای تنها
سر گشته و حیران
با خود میکنم نجوا
یاد باد آن روزگاران.
(۷)
در هجوم بیامان خاطرات
هایهای گریه هم مرهم نشد
شب گذشت از پرسههای بیثمر
گر غبار از قامت شبها زدود
در سپیدای سحر
رنگ غم از خاطراتم کم نشد
بعد تو قلبم گرفت
بعد تو قلبم شکست
شور و شوقم
چون بلم...
در گل نشست
آتش بیرحم هجران همچو سنگ
کاسهی صبرم شکست
سوز تنهایی قرار از ریشه سوخت
شد تبانی بین تب با ظلم جانسوز شب
گونه تب سوز و سرشک از دیدگان لبریز کرد
بیتو بودن بغض غم را بر فراز
سینه حلقآویز کرد
شب چنان مستی پرید و ذرهای مهرم
ز قهرت کم نشد
هایهای گریه هم مرهم نشد
هایهای گریه هم...
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)