هدیه ای از قاضی
همگی دور سفره نشسته و مشغول ناهار خوردن بودند که زنگ در حیاط به صدا درآمد. بابای سعید از جا بلند شد و رفت که در را باز کند. همین طور که می رفت گفت: "یعنی این وقت ظهر کیه؟!"
در را که باز کرد یک مامور انتظامی با بقال محله را پشت در دید و جا خورد.
سلام کردند. مامور کلانتری رو به بابای سعید کرد و پرسید: "پسرت خونه است؟"
بابای سعید با تعجب پرسید: "چی شده سرگروهبان؟ مگه پسرم کاری کرده؟"
مامور گفت: "بعدا می فهمی. بگو پسرت بیاد."
بابای سعید با نگرانی نگاهی به داخل حیاط انداخت و متوجه شد که مادر سعید از لای در هال مشغول نگاه کردن است.
مادر سعید در هال را بازتر کرد و سرش را از لای در بیرون برد و پرسید: "حاجی چی شده؟ مامور واسه چی اومده؟"
بابای سعید جواب داد: "با سعید کار داره."
سعید که در حال ناهار خوردن بود همین که اسم مامور به گوشش خورد رنگ از رخسارش پرید و غذا خوردن را رها کرد. سریع رفت تو اتاقش و پشت کمد مخفی شد.
بابای سعید رو به مامور کلانتری کرد و گفت: "صبر کنین، الان میرم میارمش."
مادر سعید سرش را برگرداند و سفره را نگاه کرد، متوجه شد که سعید سر سفره نیست.
- "سعید ... سعید پسرم! کجایی؟"
پدر سعید هم وارد اتاق شد و سراغ سعید را گرفت.
مادر گفت: "همینجا داشت غذا می خورد، یه مرتبه غیبش زد."
پدر صدا زد: "سعیدجان! کجایی پسرم؟ بیا ببینم چه کارت دارن؟"
هر دو نفر دنبال سعید توی اتاق ها گشتند و بالاخره از پشت کمد پیدایش کردند.
پدر از سعید پرسید: "با کسی دعوا کردی؟ بگو ببینم چه شده که مامور آوردن؟"
سعید که از ترس به خود می لرزید حرفی نمی زد و فقط اشک می ریخت.
پدر به سعید گفت: "نترس، فقط راستش بگو چه کار کردی؟"
سعید باز هم حرفی نزد.
پدر دست سعید را گرفت و با خود به داخل حیاط برد و رو به مامور کلانتری گفت: "اینم پسرم... حالا بگین چه کار کرده؟"
مامور رو به سعید کرد و پرسید: "گوشی موبایل رو چه کارش کردی؟"
پدر سعید با تعجب رو به پسرش کرد و پرسید: "گوشی مال کسی برداشتی؟"
سعید سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی زد.
مامور گفت: "آره، گوشی این بنده خدا رو یواشکی از توی مغازه برداشته. دوربین تو مغازه بوده و نگاه کردن فهمیدن که کار پسرتونه. حالا باید با ما بیایین کلانتری."
پدر و مادر سعید به التماس افتادند و گفتند: "ببخشید این بچه 12 سالشه نادونی کرده، تا دیگه پاش به کلانتری و دادگاه باز نشه."
مامور انتظامی گفت: "من مامورم و معذور. باید طبق دستور عمل کنم. حالا گوشی رو بیارین و بریم کلانتری اگر شاکی رضایت بده زود آزادش می کنن."
پدر رو به سعید کرد و پرسید: "گوشی مردمو چه کارش کردی؟"
سعید با ترس و لرز گفت: " گوشی رو پشت بوم خونه است."
مامور دستبند به دست سعید زد و گفت: "بیا با هم بریم بالا گوشی رو بردار."
مادر سعید با دیدن دستبند گفت: "سرکار جون! نیاز به دستبند نیست."
مامور گفت: "ممکنه بخواد فرار کنه."
سعید به اتفاق مامور و پدرش از پله های فلزی که گوشه حیاط بود بالا رفتند و به پشت بام خانه رسیدند. سعید به طرف کولر رفت و جعبه کوچکی که زیر کولر لابلای آجرها مخفی کرده بود را با دست دیگرش که آزاد بود بیرون آورد و به مامور داد.
مامور انتظامی سر جعبه را باز کرد و گوشی موبایل را بیرون آورد و آنگاه همگی از پله ها پایین رفتند.
مغازه دار که توی حیاط ایستاده بود تا چشمش به گوشی موبایلش افتاد لبخندی بر لبش نقش بست و به مامور کلانتری گفت: "می تونم نگاش کنم؟"
مامور گفت: "فعلا نه، اول بریم کلانتری."
مغازه دار گفت: "میخوام ببینم آسیبی ندیده، خاموشه، روشنه."
مامور گفت: "حالا بیاید سوار ماشین بشین بریم، گوشیت هم به وقتش می بینی."
همگی سوار خودرو سواری کلانتری شدند و راه افتادند.
به کلانتری که رسیدند، وارد اتاق افسر نگهبان شدند. افسر نگهبان گوشی موبایل را که دید سری تکان داد و نگاهی به سعید کرد و گفت: "بچه جان! چرا این کار کردی؟"
سعید در حالی که اشک می ریخت با آستین پیراهن اشکش را پاک کرد و گفت: "اشتباه کردم، ببخشید."
افسر نگهبان گفت: "صاحب موبایل از تو شکایت کرده، ایشون باید تو رو ببخشه."
مغازه دار رو به افسر نگهبان کرد و گفت: "اول باید گوشیم رو نگاه کنم ببینم سالمه."
افسر نگهبان گوشی را به مغازه دار داد و گفت: "بفرمایید، گوشیتون رو خوب نگاه کنید ببینید مشکلی نداره."
مغازه دار گوشی را گرفت روشنش کرد و فایل هایش را نگاه کرد، بعد با آن به منزلشان زنگ زد؛ خانمش گوشی را برداشت با خوشحالی گفت: "خانم! گوشیم پیدا شد."
مرد مغازه دار تماس تلفنی را که قطع کرد رو به افسر نگهبان کرد و گفت: "به خاطر این که گوشیم صحیح و سالم به دستم رسیده من رضایت می دم و از شکایتم صرف نظر می کنم."
افسر نگهبان کاغذ و قلمی را به مرد مغازه دار داد و گفت: "بسیار خوب، این فرم رو تکمیل و امضا کن که دیگه شکایتی نداری."
مغازه دار برگه را که امضا کرد به افسر نگهبان داد و گفت: "من دیگه میتونم برم؟"
افسر نگهبان گفت: "آره، شما می تونید برید."
مرد مغازه دار که رفت، افسر نگهبان رو به سعید کرد و گفت: "خب پسرجان! حالا تعریف کن و بگو ببینم واسه چی گوشی این مرد رو از تو مغازه برداشتی؟"
سعید که کنار پدرش روی صندلی نشسته بود در حالی که هنوز به خود می لرزید و اشک در چشمانش حلقه زده بود، لب به سخن باز کرد و گفت: "جناب سروان! من واسه درس خوندن آنلاین گوشی نداشتم و فقط گاهگاهی از گوشی دائیم استفاده می کردم، بابام هم قول داده بود که واسم گوشی بخره ولی به خاطر این که خیلی گرون شده و بابام هم درآمد چندانی نداره نتونست واسم بخره."
پدر سعید با عصبانیت رو به پسرش کرد و گفت: "یه ماه دیگه صبر می کردی بالاخره برات می خریدم."
افسر نگهبان که از شنیدن ماجرا متاثر شده بود گفت: "من پرونده تو را واسه قاضی دادگاه می فرستم و همه چیز را توضیح می دم، امیدوارم که تو رو ببخشه چون بار اولت بوده؛ تو هم قول بده که دیگه از کارها نکنی."
ساعتی بعد، سعید و پدرش همراه با مامور کلانتری وارد اتاق قاضی دادگاه شدند.
آقای قاضی پرونده سعید را مطالعه کرد و بعد از سعید خواست که ماجرا را توضیح دهد. سعید هم تمام ماجرا را همان گونه که برای افسر نگهبان تعریف کرده بود برای قاضی هم بازگو کرد.
قاضی بعد از شنیدن صحبتهای سعید، اشک در چشمانش حلقه زد، به مامور دستور داد که دستبند سعید را باز کند.
رو به سعید و پدرش کرد و گفت: "شما فعلا می توانید به خونه برگردید ولی فردا صبح دوباره تشریف بیارین تا نتیجه نهایی رای دادگاه رو به شما ابلاغ کنم."
سعید و پدرش با خوشحالی همراه با نگرانی به همدیگر نگاه کردند. آنگاه از قاضی تشکر و خداحافظی کردند و به منزل رفتند.
وقتی به منزل رسیدند مادر با دیدن پسرش خوشحال شد و پرسید: "چی شد؟، آزادش کردند؟"
پدر سعید تمام ماجرا را برای همسرش تعریف کرد.
فردای آنروز سعید و پدرش دوباره به دادگاه رفتند و وارد اتاق قاضی شدند.
قاضی با دیدن آنها لبخندی زد، از کشو میزش بسته ای بیرون آورد و به سعید گفت: "بیا پسرم! این تبلت رو به عنوان هدیه از من بگیر و قول بده که دیگه وسایل مردم را برنداری."
سعید که تعجب کرده بود اشک شوق در چشمانش حلقه زد. جلو رفت و بسته تبلت را از دست آقای قاضی گرفت و تشکر کرد.
پدر سعید هم از آقای قاضی تشکر و قدردانی کرد و بعد از خداحافظی از اتاق قاضی خارج شدند.
نوشته: حسین فریدونی
(الهام گرفته از یک ماجرای واقعی)
اي كاش اين قبيل قضايا جنبه شخصي نمي داشت و مثل بيشتر دنيا پدران مي توانستند چنين ابزاري را بسيار راحت با دست رنج خودشان تهيه كنندو اگر هم نمي توانستند دولت ، خودش چنين مشكلاتي را حل مي كرد . مثل بسياري از نقاط دنيا . اما دريغ .....
دزدي در اين بوم محصول نيازه و دزد خرده پا همواره قرباني چنين حوادثي. و البته دزد بزرگ بالاتر و بالاتر و بالاتر .
قلم افكارتان چون خورشيد تابنده و گرمابخش .