کلمات در واقع قرارداد هایی میان آدمها می باشند تا بتوانند احساسات و
عواطف و حالات و .......خود را به تصویر کشند حال آنکه خود این
احساسات و عواطف و غیره بدون وجود کلمات بودند ، هستند و خواهند
بود به این سبب است که هنوز آدمی نتوانسته در خصوص مقوله های
بنیادین جهان هستی مانند عشق تعریف جامعی ارائه دهد امّا صرف
نظر از این موضوع یک موضوع بسیار بسیار بسیار مهم این است که
صفات بسیار اندکی در جهان مادّه موجود است که به ماورای ماده یا
دست کم از جنس متفاوت با مادّه می باشند . مانند : عشق ، کمال ،
پرستش و یا قسمتی از اخلاق . اما اهمّیّت عشق باز هم فراتر از این
می رود چرا که همهٔ انسان ها باور به پرستش و کمال ندارند و حدود
نیمی از جمعّیت کره زمین معتقدند اخلاق بدون اعتقاد نیز ممکن است و
وجود دارد اما عشق تنها صفتی است که جز بدیهیات نه که دقیقا جز
طبیعیات است و صرف نظر از اعتقادات ، عواطف و هر آنچه که تا
کنون کشف کردیم و حتّی خارج از کالبد انسانی در حیوانات ، نباتات و
حتّی بر مبنای تحقیقات علمی جدید در اشیا و همه ذرّات جهان هستی
صفتی است که جذب به چیزی را فریاد می زند که آن را عشق می نامیم
عشق در لغت هم معنای عجیبی دارد .واژه ای عربی از ریشه عَشَقَه
(پیچنده) است که معادل پارسی آن چیزی شبیه به گل پیچک است چیزی
که می پیچد و تو را احاطه می کند . تنها دردی که دردمند خواهان
درمانش نیست .
تمام تو را به انضمام چیزی بیش از تو را فرا می گیرد
تنها ناشناخته ای که آدمی دردش را بیشتر دوست دارد
به گمانم ابلهانه ترین کار بشر تعریف عشق می باشد
مخصوصا قالب بندی های پوچ مانند عشق پاک و ناپاک
و زمینی و هوایی و حقیقی و ......عشق عشق است همین
****************************************
تقدیمتان باد ابیاتی از عاشقانه عارفانه نانوایی
****************************************
انسان کند خودش را ، ایمن زِ هر بلایی
امّا خود این بلا را ، دائم کند گدایی
در یک نظر ببازد ، دین و دل و مرامش
انکار می کند او ، اندیشه و کلامش
جسمش حکایت درد ، چشمش حدیث باران
روحش چو مار زخمی ، فکرش خموش و بی جان
وقتِ تولّد انگار ، گردد جدا از انسان
یک نیمه ای که دارد ، عنوان عشق بازان
آن نیم دیگر آید در این جهان هراسان
زین رو زمان زایش ، غمگین شویم و گریان
در هجر نیمهٔ عشق ، این نیمه از سرِ ترس
اُفتد به دام منطق ، از عقل گیرد او درس
عاجز شود دمادم در زیر بار محنت
دنبال عشق گردد یک عمر با کسالت
تا اینکه خو بگیرد با عقل و جبر و تلخی
دل می دهد به دنیا ، زردی به جای سُرخی
غافل که نیمهٔ عشق ، عقل و خِرَد ندارد
در هجر نیمهٔ عقل ، اندوه می شمارد
ما نیمه های عاقل ، در دام آهن و سنگ
خوانیم ، نیمه عشق ، کشک و دروغ و نیرنگ
آن نیمه های عاشق ، بی تاب و بیقرارند
هر دم به هر طریقی ، بر ما نشانه آرند
گاهی چو بوسه بر لب ، گاهی شکوفه ای مست
یک دم گل و گلستان ، یک دم چو غنچه سرمست
از بی وفایی ما ، گاهی شوند گریان
غُرّند همچو تُندَر ، بارَند همچو باران
تا اینکه یوسف عشق ، کنعانِ عقل یابد
زندان تن کُند ترک ، بخت سیَه بخوابد
دوران تلخ دوری ، از اصلِ خویشتن را
نامیم زندگانی ، با آن کنیم مدارا
کمبود عشق امّا ، ما را رها نسازد
هر جا نشانِ عشق است ، دل را به آن ببازد
آری عزیزِ مادر ، مبنای عشق این است
اصلش جدا از انسان ، حرفش به دل عَجین است
اوصاف آدم از عشق ، جز یک شَبَح نباشد
گر حق بُوَد تب عشق ، دل را نمی خراشد
تالیف و سروده : علی احمدی ( بابک حادثه )
اقتباس از مقاله عشق و اندیشه در موازات زندگی تالیف حقیر بابک حادثه