دوشنبه ۱۰ بهمن
زندگی زیسته و نزیسته ی عزیزیان
ارسال شده توسط مهرداد عزیزیان در تاریخ : چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰ ۰۴:۴۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۴۰ | نظرات : ۱۴
|
|
زندگی زیسته و نزیسته ی عزیزیان
فصل پنجم
_ خوب .رفتید خونه و دیدید مادرتون داره گریه میکنه.
بله آقا...
اون روز وقتی درُ باز کردم، جوّ ِ سنگین ِ خونه وُ صدای گریه ی مادر ِ خدا بیامرزم که داشت تو آشپزخونه با بابام حرف میزد، بهم فهموند همه چی لو رفته.
تا جایی که یادم میاد همیشه مهم ترین حرفا تو خونه ی ما جاش آشپزخونه بود.انگار مقر فرماندهی اونجاست. وارد سالن که شدم به آشپزخونه نگاه نکردم. خودمو به نشنیدن زدم و یه سلام آروم به یه نقطه ی پرت فرستادم!
رفتم توی اتاقم،لباس عوض کردم. تمام سعیمو میکردم نقشمو خوب بازی کنم ولی مادرم نذاشت. ظاهرا نمیتونست جلوی گریه هاشو بگیره.
دیگه نمیشد منم خودمو به نشنیدن بزنم.رفتم سمت روشویی ِ کنار در حمام.صورتمو شستم و یه چند لحظه صورتمو توی آیینه دیدم.خیلی روی این لحظه کار کرده بودم ولی حالا چیزی به ذهنم نمیرسید.مثه این میمونه که خودتو برا یه نقش مهم آماده کنی و شب اجرا وقتی پرده ی سالن کنار میره و صدای دست و سوت تماشاچیا تموم میشه دیالوگت یادت بره.
یه نفس عمیق کشیدمو اومدم توی آشپزخونه.بابام سرش پایین بود و داشت با لیوان چاییش بازی میکرد. از اون بازیا که دوست نداری تموم بشن،چون وقتی تموم میشن تو هم باید به فکر یه لیوان برای بازی باشی.
با اینکه پیرمرد جذبه ی یه مرد مستبد و قوی رو نداشت بازم دلشوره ی لعنتی ولم نمیکرد.
مادرم ولی خیلی اهل بازی کردن نبود.
تا بحال قیافه ی متعجب ِ بیخیال به خودتون گرفتین؟
_خیر
سخته ولی من بلدم.
فهمیده بودم تو مدلی که پیش گرفتم برای زندگیم این قیافه زیاد بدردم میخوره.وقتایی که هم خودت میدونی چه گندی زدی هم دیگران، این قیافه خیلی به کارت میاد.هم باید نشون بدی از صحنه ای که روبروت داری میبینی سورپرایز شدی و نمیدونی واسه چیه،هم اینکه خیلیم خودتو کنجکاو نشون ندی چون میدونی آخرش سر به کدوم جهنم دره ای وا میکنه!
در حالی که داشتم از تو یخچال یه بطری آب بر میداشتم با همون ژست گفتم چی شده؟!
بیچاره بابام انقدر مظلوم بود که حتی وقتایی که من گند میزدم اون سرشو پایین مینداخت.
مادرم اما بجای اینکه تو چشای من نگاه کنه خیره شد تو صورت بابامو گفت: چرا چیزی بهش نمیگی؟تو دیگه چجور مردی هستی؟ کی میخوای با بچه هات دو کلمه حرف بزنی؟ای خدا مرگ منو برسون.با توام،بهش بگو دو ماهه کدوم قبرستونی میره.
بعد نگاهشو از بابام برداشت ولی بازم منو نگاه نکرد.
" راحت شد؟!به آرزوش رسید؟ من که میدونم کی تورو بدبخت کرد"
بعد نوبت من رسید.
یه جوری تو چشمای من خیره شد که افعی تو چشمای شکارش خیره نمیشه.بعد تیر خلاصو زد!
" حلالت نمیکنم حمید"
خدا بیامرز حرفی از شیر نزد .تو اون حالتم انصافش سر جاش بود! چون منم شیر خشکی بودم.
_ چیزی مصرف میکردی؟
آقا معتادا خیلی هدفمندن! همه فکر و ذکرشون تو زندگی ِ نکبتی که دارن دور ِ سه چارتا هدف میچرخه.
چطور پول گیر بیارم.
از کی و کجا جنس بگیرم.
با کی و کجا بکشم.
چیکار کنم تو سه مرحله ی قبلی گیر نیفتم.
الان دیگه ایمان دارم اگه تو زندگی مثه یه معتاد رو هدف زوم کنی فقط مردن مانع رسیدنت میشه.
دو ماهی بود دبیرستانو ول کرده بودم و چون جراتشو نداشتم به کسی بگم، صبح که میشد با یه کلاسور خالی از خونه میزدم بیرون تا ببینم چی پیش میاد.
معمولا میرفتم پارک.یه پاکت سیگار ۵۷ میگرفتم و یه کبریت و یه آدامس.تا ظهر هر یه نخشو به یاد یه معلم روشن میکردم،به پاس ِ زحمات ِ بی دریغش برا متنفر کردن من از درس خوندن!
اگه وضع جیبم روبرا تر بود یه ساندویچ یا حتی سینما خودمو مهمون میکردم.اما ظهر سر ساعت بر میگشتم خونه تا اون روز که همه چی لو رفت.جنبه ی مثبتش این بود که دیگه خیلی بی پول شده بودم و همه ی فیلمای روی پرده رو چند بار دیده بودم.
مادرم خیلی باهوش بود،البته من میگم تیز.
چون باهوش بودن تو رو نمیبُره ولی تیز بودن چرا.از یه جاهاییم میبره که فکرشو نمیکنی.چون بو برده بود که من دیگه دبیرستان نمیرم پا میشه میره اونجا و همه چیو میفهمه.
چند وقت بعدش که باهام آشتی کرد بهش گفتم حالا از کجا فهمیدی جون ِ حمید؟
گفت : حس مادرانه
گفتم لوس نشو دیگه،آخه مگه میشه
گفت: آره
گفتم آخه چجوری؟
گفت: تو اون دو ماه هم آروم تر بودی هم خوش اخلاق تر ،هر وقتم بهت میگفتم برو نون بخر میگفتی باشه!
پایان فصل پنجم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۱۵۵۶ در تاریخ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰ ۰۴:۴۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام و متشکرم از حضورتون🌺🙏🌺 | |
|
سلام و سپاس از حضورتان بانو🌺🙏🌺 | |
|
سلام و سپاس از حضورت مسعود جان🌺🙏🌺 | |
|
سلام و ممنون از حضورت مازیار جان🌺🙏🌺 | |
|
سلامو عرض ادب خدمت بانو نامداری گرامی 🌺🙏🌺 | |
|
لطف دارید استاد عزیز قطعا این یک داستان ساده است که برای بیهوده طی نکردن برخی اوقات به آن پناهنده شده ام وگر نه بنده کجا نویسندگی کجا! البته بنده به روان شناسی بالینی علاقه مندم و مطالعات بسیار جسته گریخته ای در این باب داشته ام.منتها آنچه فرمودید قطعا با چتشنی مهر و مودت شما استاد عزیز است 🙏🙏🙏🌺🌺 | |
|
درود مجدد خدمت تو عزیز مطمئن بودم که شناختی از روانشناسی داری و به همین خاطر اگر حوصله داشتی ،کتابهای کارن هورنای را برای خواندن توصیه میکنم واکاوی شگرفی از درون انسان بدست میدهد. و همچنان باور دارم که همانطور که قلمت به شعر تواناست، در داستان نویسی هم تبحر دارد پس این گوی و این میدان | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
جالب بود وزیبا به قلم تحریر دراورده بودید
حس مادرانه هیچ گاه دروغ نمی گوید
نویسا بماند قلم شما