روزی بود و روزگاری , در زمانهای قدیم مردی بود که به سوال هیچکس جواب نمی داد و اگر کسی می خواست جواب حرفش را از او بشنود آنمرد به او می گفت که : تو باید اول چند جواب به سوالهای من بدهی تا آنوقت من به حرفت گوش بدهم . و وقتی که به او می گفتند : خوب سوالهایت چیست ؟ می گفت : چه قلبی است که در آن شعر جا دارد ؟ و اگر نمی توانستند جواب او را بدهند خودش می گفت : قلب شاعر !
و اضافه میکرد که : خوب حالا بگویید ببینم آن چه قلبی است که از آن آهنگ بیرون می ریزد ؟ و اگر این سوالش هم بیجواب می ماند خودش جواب می داد : قلب نوازنده !
و بعد می پرسید : قلب کیست که سرشار از ترانه است ؟ و جواب این سوال را هم خودش حاضر داشت و می گفت : قلب خواننده !
ولی اگر آخرین سوالش را بی جواب می گذاشتند بی اعتنا از آنها دور میشد و دیگر چیزی نمی گفت , اما آخرین سوال او این بود که : از چه قلبی شعر و آهنگ و ترانه زندگی برمیخیزد ؟
سالها گذشت و کسی جواب این مرد را نتوانست بدهد . بالاخره او بیمار شد و در بستر مرگ افتاد . وقتی در حال نزع بود جواب آخرین سوالش را از خودش پرسیدند :
آخرین حرف آن مرد که با ناله از حلقومش خارج شد این بود : مادر !
برگرفته از کتاب : مادر ترا ستایش می کنیم