مجید روانجو
مجید روانجو متولد ۱۳۴۲ بهبهان، شاعر، نویسنده، پژوهشگر و منتقد خوزستانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران، بود که در پنجم آبان ماه ۱۳۹۹، به دلیل سکته مغزی در بیمارستان دکتر شهیدی زاده بهبهان بستری شد و عصر روز چهارشنبه ۲۱ آبان ماه درگذشت.
از این نویسنده خوزستانی آثار متعددی چاپ و منتشر شده است. از جمله:
✓ اندکی بیشتر از دل بردن (مجموعهی شعر)
✓ بیان نظری قواعد بصری (جستارهایی در ماهیت و ساختار سینما)
✓ تا ساعت دو (مجموعه داستان)
✓ چارباد (مجموعه داستانهای کوتاه از نویسندگان جنوب)
✓ خانه در اعماق آبهای ممنوع (شعر)
✓ سینما و ذهن
✓ کلاغ (هایکو)
✓ زندگی کلمات (شعر)
- نمونه شعر:
(۱)
…پس از آن
این اتاق شش در چهار
که دیگر به زبان من سخن نمیگوید
ناگهان دیوانه میشود
تا قایق مستی باشد
که رقصکنان بگذرد
از روی استخوانهای روحپذیر
تا سنگلاخ سپیدهدم.
شاید مرا میشنوی
که صدای جای خالی تو را میبینم
بر آخرین صندلیِ آن اتوبوس قراضه
که پس از سالها
هنوز برمیگردد
از جادۀ خاکی کهریزک.
(۲)
روزتر از اکنون
منقارهای کج
لختههای گداختۀ صلح بر میچینند
تا آن درخت از نفس افتاده
به خیابان که میرسد
همبازی عصر جمعه و
پاره واژههای مچاله شود
شاید پیرمردها
کمتر از حرفهای گفته شده میدانند
که بیفایده است
فریب حتا مرگهای کوچک.
(۳)
این بار
فقط این بار
چوپان را به گوسفندها بسپارید
تک درخت ولگرد را
پیراهن سیاه بپوشانید
که به خیابانی میآید
انتهایش خفته در ابتدایش
گرگ که نی مینوازد
ماه نیمه شب تکه پاره میشود
در دهان چوپان
خندۀ سنج
دو قدم مانده به کوب کوب دمام
به قتل میرسد
اکنون که گلهگله ابرهای فراری
خیابانهای پاییزی جهان را
نه بهارند
نه تابستان
نه زمستان.
(۴)
گریه کن!
گریان که میشوی
فقط میشود از گیسویت گفت
که جویباری است از شب مذاب
تا گورستانهای بیمرده
لحظه لحظه مریمی است
که در پسکوچههای بیشمایل
به صلیب موریانه خوردهای مینوشانم
شاید همین ساعت
دوشادوش یحیا برخیزد
از مرگ مردۀ ماهیان آبهای مجدلیه
دیروز عصر
یا امروز صبح
عیسای ناصری را دیدهاند
در خیابانهای تهران
که با لباس گناهکاران گمنام
گاه سراغ تاج خار را
از من میگرفته
و گاه سراغ صلیب فراری را
از تو.
(۵)
عصری
کودکیِ مرا
روی نیمکت پارکی در پایتخت
به پنجشنبه میرساند
دردی
پیر شدن کودک را
چه بیاشتها
با لثههای بیدندان میجود
عصر که پیر میشود
سایهای از عاقبت پنج شنبه
باز میگردد
به خانهای که نیست.
- نمونه داستان:
(۱)
پیرمرد: فرار کن، فرار کن پسر! الآنه گرفتار بشی!
سرباز: کجا برم؟ دنیا کوچیکه، خیلی کوچیک، هر روزم داره کوچیکتر میشه!
پیرمرد: اگه این جا نباشی، چند وقت دیگه آبها از آسیاب میوفته!
سرباز: بذار آبی که قراره از آسیاب بیفته، اینجا را با خودش ببره، من را هم میبره لابد!
پیرمرد: راس میگی، پس خواهش میکنم زودتر پیرشو و یکساعته برس به من.
سرباز: حتا اگرم پیر شم، موندن یا نموندنم فرقی نداره!
پیرمرد: خوشم میاد ازت که نه جرات موندن داری نه شهامت رفتن، هم دل رفتن داری، هم پای موندن.
(۲)
لبها میجنبند. پلکها روی هم میآیند. انگشتهای دستی زنانه میلغزد روی بدنه لیوان استیل. هفت جفت پوتین نیمدار دو به دو کنار هم در یک صف میایستند. تصویر نه چندان واضح بک چوب کبریت روشن از دیوارهی لیوان دیده میشود. سوت کشداری میپیچد در فضای اتاق. پاهایی هماهنگ هر دو ثانیه کوبیده میشوند بر زمین. لیوان با تک شلیکی سرنگون میشود. لبها از جنبیدن میمانند. چشمها دو دو میزنند این سو آن سو. قطره خونی میدرخشد روی بدنه روشن لیوان.
(۳)
اولی: هنوز حرف مادرم تو گوشمه، میگفت هرکاری میکنی فقط خودتو ارزون نفروش!
دومی: مثلن چه اتفاقی میوفته اگه خودتو گرون بفروشی؟
اولی: لابد نمیدونس که فروش، فروشه. چه ارزون چه گرون.
دومی: انسان اگه فروخته بشه توقع داری ازش چیزی هم باقی بمونه؟
اولی: نمیدونم... فقط دیگه انسان نیست، یه چیز دیگهس شبیه چیزی که نمیدونم چیه...
(۴)
میگویند: هر حرفی بزنی علیه تو در دادگاه استفاده میشود.
میگویند: نگاه به هر کی و هر چه بیندازی علیه تو در دادگاه استفاده میشود.
میگویند: هر حرکتی بکنی، علیه تو در دادگاه از آن استفاده میشود.
میگویم: ترجیح میدهم چشمانم را ببندم، تکان نخورم و سکوت کنم.
میگویند: حتا سکون و سکوت تو نیز علیه تو شهادت میدهد.
میگویم: اکنون که آزادم و گمان نمیکنم دادگاهی در پیش داشته باشم.
میگویند: کمی دقت کن. تو الآن در دادگاهی، همهی عمر در دادگاه بودهای. پس سعی کن بیشتر مراقب «خودت» باشی.
میگویم: وقتی هر کاری بکنم یا نکنم، هر حرفی بزنم یا نزنم نتیجهاش یکسان است، دیگر از چه مراقبت کنم؟
میگویند: نگران نباش، از «خودت» مراقبت کن. به زودی خودت را مشاهده میکنی که پهلو به پهلویت در دادگاه نشسته است.
جمعآوری:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)