سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        کوچه ی سیزدهم غربی
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ ۱۷:۴۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۰۶ | نظرات : ۷

        کوچه ی سیزدهم غربی
         
        ۱ -
        از پشت شیشه ی جواهرفروشی دید که کامران درحال خرید یه دست گردنبند و گوشواره ی طلاست اما  همچنان خودش را به دیدنِ جواهرات پشت ویترین مشغول نشان میداد و زیر چشمی او را می پایید . حرکاتش اصلاً شک برانگیز نبود .
        وقتی کامران پس از پرداخت پول، از درب جواهرفروشی خارج شد ، موتوری درحال سکون، به فاصله حدود صدمتری اش بود . ازشروع حرکت رعب آورموتور، تا رسیدن به زاغ زن و تا زدنِ کیف کامران که طلا داخلش بود وتا اینکه کامرانِ زبرو زرنگ وسریع الانتقال، توانست مثل قرقی ازپشت سر، یقه ی ترک موتور سوار را بگیرد و بر زمینش بزند و فرار موتورسوار و دویدن ترک با کیف و  ورود آنها به اولین کوچه،همه وهمه چند ثانیه طول کشید. وحال، تعقیب وگریزی با دویدنِ سرسام آورشان درکوچه ای قدیمی و پیچ واپیچ ، که انتهاش معلوم نبود و مسلماً طو‌لش
         
        ۲ –
        شاهینِ هفت ساله، تُخس وآتیش پاره . از اون بچه ها که آدم رُو خسته میکنند و ازدیوارراست بالا میرن . توی حیاط قدیمیشون کنارحوض، با برادرپنج ساله اش آب بازی میکردن و مامانشون درحالیکه کارهاشو میکرد حواسش به اون دوتا بود .
        مامانشون یکریز تکرار میکرد شاهین ! مواظب داداشت باش . نگرانی مامان از شناختی که از دوپسرش داشت نشأت میگرفت. دوتا پسر،کاملا برعکس هم بودند یکی آتیش پاره بلاویکی آروم وهمیشه خنده رو.
        خواهرشون چهارده سالش بود و برای خودش حسابی خانمی شده بود و خیلی هم عاقل . مامان باباش هم خیلی رووش حساب بازکرده بودند و به اون اطمینون داشتند بحدی که کارهارُو به او بسپارند و از خاطر او خیالشون جمع بود . تا حدی ، او برای برادراش مادری میکرد . اونا هم خیلی دوستش داشتند .
        ولی یه دفعه دوتا برادر سرِ بازی اختلافشون افتاد وچندثانیه نگذشت که خلِ دیوونه شاهین، داداششو هول داد توی حوض .
        مامانشون که اون صحنه رُو دید ازدخترش کمک خواست ودخترهم تووی یه چشم به هم زدن خودشو به برادر کوچیکش رسوند و از حوض بیرونش آورد . پسر کوچولو که ترسیده بود گریه اش گرفته بود .
        خواهرمهربونش اینقدر بوسش کرد و سرتاپاشو برانداز کرد که زخمی نشده باشه  که مادر خیالش راحت شد و بسمت شاهین دوید . شاهین هم  که حسابی ترسیده بود درب کوچه را بازکرد وطوری  تووی کوچه می دوید که نگو و نپرس . مامانش هم دنبالش هِی داد میزد بگیرمت کشتمت .
        مسیر دویدن آندو طوری بود که بزودی شاهین ، به دزده بهم میرسیدند .
         
        3-
        درمیانه ی کوچه، درگیریِ لفظیِ مردانه ای به گوش میرسید . ازصدایشان میشد فهمید که هردو جوانند . صدای یکی ازآنها آشنا درآمد ، صدای فرید بود . فرید هم برای خودش کم شرّی نبود . ازصحبت هایشان همسایه هایی که گوش تیز کرده بودند حس کردند ، موضوع اختلاف مالی است .
        یکباره صدای اختلاف تبدیل شد به جروبحث ولحظه به لحظه خشم صداها بیشتر وبیشتر شد وتبدیل شد به درگیری فیزیکی و سپس ... سکوت .
        همین سکوتِ یکباره،همسایه‌ها را ترساند. به خودشان گفتند: نکند اتفاق بدی افتاده باشد.به خودشان گفتند: کاش درگیری لفظی ادامه میافت ولی به آنی سکوت نمی شد .
        که یکباره جوانی ، درب خانه ی فرید را باز کرد و وارد کوچه شد . یه چاقوی خونی تووی دستش بود .
        به مجنونانِ آنی شباهت داشت و بدجوری نفس نفس میزد .
        فکرش را بکنید :
        یک تعقیب و گریز از اول کوچه به سمت آخر کوچه
        یک تعقیب و گریز از آخر کوچه به سمت اول کوچه
        یک دیوانه شده ی قاطی هم در وسطای کوچه
        دربین آنهمه کوچه پس کوچه
        اول و آخرِکوچه نوشته شده بود : کوچه سیزدهم غربی
        قسمت را می بینید ! دویدن آن پنج نفردریک آن ، آنها را درمیانه ی کوچه به هم رساند .
        آن چاقو را که هنوز خون از نوکش چکه میکرد را اول دزد دید و بعد هم ، شاهین
        هردومثل ماشینی که درحال سرعت سرسام آورشان، ترمزدستی را بکشند شدند، یه جورایی دُورخودشان چرخیدند تا برعکس مسیرشان ، راهشان را ادامه دهند . حتی نزدیک بود چَپِّه شوند .
        واقعاًهم تغییرمسیرِ آنی شان بهترین راه بود، حتی اسیرشدن دزد درچنگال صاحب مال وپناه بردنِ کودک درآغوش مهربان مادر .
        پس چنین کردند .
        جوانِ چاقو به دست هم که ترسیده بود. انگار که خون جلوی چشماشو گرفته باشد ، عصبای تراز قبل بود و سرگشته ، که اینطرف بگریزد یا آنطرف ؟
        خلافکار، از سایه ی خودش هم میترسد .
        او عصبانی بود . هم اقدام  به چاقو زنی کرده بود ، مرتکب خلافی وحشتناک ، هم پولش را نتوانسته بود از دوستش بگیرد .
        پنج نفری ترسیده بودند . پسرچاقو به دست ، ازهمه بیشترمیترسید . اینقدر افکارش متشنج بود که تازه به فکرش رسید ، نکند که دوستش بمیرد و درآنصورت ، او هم باید با زندگی خداحافظی میکرد .
         
        کودک مثل بید می لرزید . مادر که اشتباه اورا مثل همه مادرانه گی هایش سریع بخشیده بود، فقط به جانِ  اوفکر میکرد . صورت ودست وبدن کودکش را غرق بوسه میکرد تا آنهمه  لرزش را مادرانه بخواباند ، درحالیکه خودش هم بدجور ترسیده بود و ریزلرز میزد .
        دزد هم که بواسطه ی تنگیِ کوچه، خود را  اسیر دستهای کامران می‌دید چاره‌ای جز تحویل کیف او ندید و آنرا داد و از دستهای کامران ، خود را رهانید و به آنی محوشد .
        اینقدر این صحنه ها سریع اتفاق افتاد که مثل باد گذشت .
        دیگر همسایه ها خود را به کوچه رسانده بودند .
        آن سه که دیگرهیچ مشکلی نداشتند . فقط چاقوکش مشکل داشت . وچه مشکلی بالاترازهجومِ همسایگان ،
        مخصوصاً که بینشان مردان غول تشنی هم بودند .
        اول، جوان با تهدیدِ چاقو آنها را پس زد ولی ناگاه، مأمورین کلانتری که با اطلاع همسایگان رسیده بودند کوچه را به آرامش اولش بازگرداند .
         
        درمیانه ی این بلبشو ، آنکه فراموش شده بود فرید بود .
        وقتی به خودشان آمدند که همه عذابِ وجدانشان آنها را به سرحد سکته رساند .
         
        فرید درلحظه ی درگیری، تنها بود و بعد ازمدتی درحیاط ، فقط او بود و خون .
         
        وقتی درمیان عذابهای وجدان، همسایگان خود را به فرید رساندند، فرشته دخترهمسایه را دیدندکه پرستار بود ومشغول به بند آوردن خون وپانسمان جراحت های فرید . فقط او بود که به فکر مجروح بود وظاهراً  بقیه به فکر ضارب .
        دراین مدت هم با موبایلش، به ۱۱۵ تماس گرفته بود و چند دقیقه بعد، اورژانس هم رسید .
        کوچه سیزدهم غربی درمدت چند دقیقه ، ازسکوت به غوغا مبدل شد و از غوغا بازهم به سکوت . ولی خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد ، که میتوانست ختم به خیر نشود .
        معلوم بود که بازهم خدا ، نظر لطفش بر این مردمِ آماده ی جرقه و آتش بوده .
        انگار همه آدمها ، آتشِ زیرِ خاکسترند .
        خدا به همه ی ما آدمها رحم کند . عمرِچند روزه مان چقدر فرازونشیب دارد و چقدر آرامش و طوفان به خود می بیند . و چقدر آرامش ها و طوفان ها به هم نزدیکند . به ضخامتِ مو ، همچون زندگی و مرگ .
         
        درمیان واقعه ای که پیش آمد آنچه خوشایند بود پایان ماجرا بود . همسایه ها با خریدن شیرینی وپخش آن در سراسر کوچه ، آنچنان تمجیدی ازفرشته کردند که نگو ونپرس . چون فقط او بود که به فکر جراحتها و جان یک آدم بود و این حرکت انسانیِ دوست داشتنی اش باید تمجید میشد . چون حرکت مهمی بود .
        همگی با هم ، بَنِری بر سردرِ خانه ی فرشته اینا آویختند که روی آن نوشته شده بود :
        پرستارعزیز، تو تنها مدافع سلامت دربیمارستان نیستی ، همیشه فرشته ی رحمتی وهمیشه تاجِ سر
        ازطرف تمام اهالیِ کوچه سیزدهم غربی
         
        بهمن بیدقی 99/10/19

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۹۱۷ در تاریخ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ ۱۷:۴۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        قربانعلی فتحی  (تختی)
        چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ ۱۹:۳۳
        درود برشما جناب بیدقی عزیز
        عالی وبود
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ ۲۰:۳۱
        باسلام وعرض احترام بزرگوار
        تشکر بیکران از نظر لطفتان
        شاد باشید
        ارسال پاسخ
        مجتبی شهنی
        چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ ۲۰:۱۳
        درود فراوان بر جناب بیدقی
        بسیار
        زییا
        بود خندانک
        مجتبی شهنی
        چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ ۲۰:۱۴
        خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ ۲۰:۳۱
        باسلام وعرض احترام بزرگوار
        تشکر بیکران از نظر لطفتان
        شاد باشید
        ارسال پاسخ
        بهرام معینی (داریان)
        جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹ ۰۰:۲۰
        درود فراوان جناب بیدقی ادیب فرزانه
        بسیار زیبا وخواندنی
        دستمریزاد
        در پناه حق
        🌷🌷🌷
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹ ۰۷:۱۷
        باسلام وعرض احترام استاد بزرگوار
        تشکر بیکران از نظر لطفتان
        شاد باشید
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2