شعرناب

کوچه ی سیزدهم غربی

کوچه ی سیزدهم غربی
۱ -
از پشت شیشه ی جواهرفروشی دید که کامران درحال خرید یه دست گردنبند و گوشواره ی طلاست اما همچنان خودش را به دیدنِ جواهرات پشت ویترین مشغول نشان میداد و زیر چشمی او را می پایید . حرکاتش اصلاً شک برانگیز نبود .
وقتی کامران پس از پرداخت پول، از درب جواهرفروشی خارج شد ، موتوری درحال سکون، به فاصله حدود صدمتری اش بود . ازشروع حرکت رعب آورموتور، تا رسیدن به زاغ زن و تا زدنِ کیف کامران که طلا داخلش بود وتا اینکه کامرانِ زبرو زرنگ وسریع الانتقال، توانست مثل قرقی ازپشت سر، یقه ی ترک موتور سوار را بگیرد و بر زمینش بزند و فرار موتورسوار و دویدن ترک با کیف و ورود آنها به اولین کوچه،همه وهمه چند ثانیه طول کشید. وحال، تعقیب وگریزی با دویدنِ سرسام آورشان درکوچه ای قدیمی و پیچ واپیچ ، که انتهاش معلوم نبود و مسلماً طو‌لش
۲ –
شاهینِ هفت ساله، تُخس وآتیش پاره . از اون بچه ها که آدم رُو خسته میکنند و ازدیوارراست بالا میرن . توی حیاط قدیمیشون کنارحوض، با برادرپنج ساله اش آب بازی میکردن و مامانشون درحالیکه کارهاشو میکرد حواسش به اون دوتا بود .
مامانشون یکریز تکرار میکرد شاهین ! مواظب داداشت باش . نگرانی مامان از شناختی که از دوپسرش داشت نشأت میگرفت. دوتا پسر،کاملا برعکس هم بودند یکی آتیش پاره بلاویکی آروم وهمیشه خنده رو.
خواهرشون چهارده سالش بود و برای خودش حسابی خانمی شده بود و خیلی هم عاقل . مامان باباش هم خیلی رووش حساب بازکرده بودند و به اون اطمینون داشتند بحدی که کارهارُو به او بسپارند و از خاطر او خیالشون جمع بود . تا حدی ، او برای برادراش مادری میکرد . اونا هم خیلی دوستش داشتند .
ولی یه دفعه دوتا برادر سرِ بازی اختلافشون افتاد وچندثانیه نگذشت که خلِ دیوونه شاهین، داداششو هول داد توی حوض .
مامانشون که اون صحنه رُو دید ازدخترش کمک خواست ودخترهم تووی یه چشم به هم زدن خودشو به برادر کوچیکش رسوند و از حوض بیرونش آورد . پسر کوچولو که ترسیده بود گریه اش گرفته بود .
خواهرمهربونش اینقدر بوسش کرد و سرتاپاشو برانداز کرد که زخمی نشده باشه که مادر خیالش راحت شد و بسمت شاهین دوید . شاهین هم که حسابی ترسیده بود درب کوچه را بازکرد وطوری تووی کوچه می دوید که نگو و نپرس . مامانش هم دنبالش هِی داد میزد بگیرمت کشتمت .
مسیر دویدن آندو طوری بود که بزودی شاهین ، به دزده بهم میرسیدند .
3-
درمیانه ی کوچه، درگیریِ لفظیِ مردانه ای به گوش میرسید . ازصدایشان میشد فهمید که هردو جوانند . صدای یکی ازآنها آشنا درآمد ، صدای فرید بود . فرید هم برای خودش کم شرّی نبود . ازصحبت هایشان همسایه هایی که گوش تیز کرده بودند حس کردند ، موضوع اختلاف مالی است .
یکباره صدای اختلاف تبدیل شد به جروبحث ولحظه به لحظه خشم صداها بیشتر وبیشتر شد وتبدیل شد به درگیری فیزیکی و سپس ... سکوت .
همین سکوتِ یکباره،همسایه‌ها را ترساند. به خودشان گفتند: نکند اتفاق بدی افتاده باشد.به خودشان گفتند: کاش درگیری لفظی ادامه میافت ولی به آنی سکوت نمی شد .
که یکباره جوانی ، درب خانه ی فرید را باز کرد و وارد کوچه شد . یه چاقوی خونی تووی دستش بود .
به مجنونانِ آنی شباهت داشت و بدجوری نفس نفس میزد .
فکرش را بکنید :
یک تعقیب و گریز از اول کوچه به سمت آخر کوچه
یک تعقیب و گریز از آخر کوچه به سمت اول کوچه
یک دیوانه شده ی قاطی هم در وسطای کوچه
دربین آنهمه کوچه پس کوچه
اول و آخرِکوچه نوشته شده بود : کوچه سیزدهم غربی
قسمت را می بینید ! دویدن آن پنج نفردریک آن ، آنها را درمیانه ی کوچه به هم رساند .
آن چاقو را که هنوز خون از نوکش چکه میکرد را اول دزد دید و بعد هم ، شاهین
هردومثل ماشینی که درحال سرعت سرسام آورشان، ترمزدستی را بکشند شدند، یه جورایی دُورخودشان چرخیدند تا برعکس مسیرشان ، راهشان را ادامه دهند . حتی نزدیک بود چَپِّه شوند .
واقعاًهم تغییرمسیرِ آنی شان بهترین راه بود، حتی اسیرشدن دزد درچنگال صاحب مال وپناه بردنِ کودک درآغوش مهربان مادر .
پس چنین کردند .
جوانِ چاقو به دست هم که ترسیده بود. انگار که خون جلوی چشماشو گرفته باشد ، عصبای تراز قبل بود و سرگشته ، که اینطرف بگریزد یا آنطرف ؟
خلافکار، از سایه ی خودش هم میترسد .
او عصبانی بود . هم اقدام به چاقو زنی کرده بود ، مرتکب خلافی وحشتناک ، هم پولش را نتوانسته بود از دوستش بگیرد .
پنج نفری ترسیده بودند . پسرچاقو به دست ، ازهمه بیشترمیترسید . اینقدر افکارش متشنج بود که تازه به فکرش رسید ، نکند که دوستش بمیرد و درآنصورت ، او هم باید با زندگی خداحافظی میکرد .
کودک مثل بید می لرزید . مادر که اشتباه اورا مثل همه مادرانه گی هایش سریع بخشیده بود، فقط به جانِ اوفکر میکرد . صورت ودست وبدن کودکش را غرق بوسه میکرد تا آنهمه لرزش را مادرانه بخواباند ، درحالیکه خودش هم بدجور ترسیده بود و ریزلرز میزد .
دزد هم که بواسطه ی تنگیِ کوچه، خود را اسیر دستهای کامران می‌دید چاره‌ای جز تحویل کیف او ندید و آنرا داد و از دستهای کامران ، خود را رهانید و به آنی محوشد .
اینقدر این صحنه ها سریع اتفاق افتاد که مثل باد گذشت .
دیگر همسایه ها خود را به کوچه رسانده بودند .
آن سه که دیگرهیچ مشکلی نداشتند . فقط چاقوکش مشکل داشت . وچه مشکلی بالاترازهجومِ همسایگان ،
مخصوصاً که بینشان مردان غول تشنی هم بودند .
اول، جوان با تهدیدِ چاقو آنها را پس زد ولی ناگاه، مأمورین کلانتری که با اطلاع همسایگان رسیده بودند کوچه را به آرامش اولش بازگرداند .
درمیانه ی این بلبشو ، آنکه فراموش شده بود فرید بود .
وقتی به خودشان آمدند که همه عذابِ وجدانشان آنها را به سرحد سکته رساند .
فرید درلحظه ی درگیری، تنها بود و بعد ازمدتی درحیاط ، فقط او بود و خون .
وقتی درمیان عذابهای وجدان، همسایگان خود را به فرید رساندند، فرشته دخترهمسایه را دیدندکه پرستار بود ومشغول به بند آوردن خون وپانسمان جراحت های فرید . فقط او بود که به فکر مجروح بود وظاهراً بقیه به فکر ضارب .
دراین مدت هم با موبایلش، به ۱۱۵ تماس گرفته بود و چند دقیقه بعد، اورژانس هم رسید .
کوچه سیزدهم غربی درمدت چند دقیقه ، ازسکوت به غوغا مبدل شد و از غوغا بازهم به سکوت . ولی خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد ، که میتوانست ختم به خیر نشود .
معلوم بود که بازهم خدا ، نظر لطفش بر این مردمِ آماده ی جرقه و آتش بوده .
انگار همه آدمها ، آتشِ زیرِ خاکسترند .
خدا به همه ی ما آدمها رحم کند . عمرِچند روزه مان چقدر فرازونشیب دارد و چقدر آرامش و طوفان به خود می بیند . و چقدر آرامش ها و طوفان ها به هم نزدیکند . به ضخامتِ مو ، همچون زندگی و مرگ .
درمیان واقعه ای که پیش آمد آنچه خوشایند بود پایان ماجرا بود . همسایه ها با خریدن شیرینی وپخش آن در سراسر کوچه ، آنچنان تمجیدی ازفرشته کردند که نگو ونپرس . چون فقط او بود که به فکر جراحتها و جان یک آدم بود و این حرکت انسانیِ دوست داشتنی اش باید تمجید میشد . چون حرکت مهمی بود .
همگی با هم ، بَنِری بر سردرِ خانه ی فرشته اینا آویختند که روی آن نوشته شده بود :
پرستارعزیز، تو تنها مدافع سلامت دربیمارستان نیستی ، همیشه فرشته ی رحمتی وهمیشه تاجِ سر
ازطرف تمام اهالیِ کوچه سیزدهم غربی
بهمن بیدقی 99/10/19


0