زندگی پدیداری یعنی تجربه کردن زندگی. یعنی کنار زدن پرده ی عادت ها از روی کارها و اتفاق ها و از نو تجربه کردن هر چیز. تجربه کردن برای تجربه کردن، بدون این که به چیز دیگری منتهی بشه.
یکی از چیزهایی که وقتی شروع به روبرو شدن و تجربه کردن زندگی می کنم می بینم اینه که زندگی به همراه خودش رنج داره. رنجی که به هیچ صورتی نمیشه ازش فرار کرد. و حتی فرار کردن از اون بدترش می کنه. الان می خوام با تو در مورد این رنج صحبت کنم.
کدوم رنج:
ممکنه خیلی ساده بگی کدوم رنج؟ من الان سرجام نشستم خیلی هم حالم خوشه و هیچ درد و رنجی هم ندارم. پس چرا تو میگی همیشه رنج دارم؟ الان که رنجی ندارم.
بذار بهت بگم از چند جهت رنج دارم. تو هم ببین داری یا نداری:
رنج نیازها: از نیاز به آب و غذا بگیر تا نیاز به احترام اجتماعی و شکوفا شدن استعدادها. در هر لحظه اگر توجه کنم همه ی این نیاز ها هستن و من فقط تعداد کمی از اونا رو می تونم رسیدگی کنم و بقیه، در حال ارسال رنج به من هستن تا دیده بشن و رسیدگی بشن.
بیخیالی خودش یه رنج بزرگه. وقتی بیخیال میشیم در واقع داریم میگیم من نمی خوام تغییری انجام بشه و با همین وضع باقی می مونم. اینجا یه اتفاقی میوفته که خودش بدتره: هر چیزی که تغییر نکنه دردناک میشه. به عبارت دیگه تصمیم نگرفتن هم خودش تصمیم گرفتنه: یا رنج حرکت و تغییر رو میپذیرم و یا رنج موندن و گندیده شدن رو. اگر از حافظه ام برای حفظ کردن استفاده نکنم شروع میکنه به ضعیف شدن و نگرانی و رنج ضعیف شدن حافظه به من رو میاره. اگه بدنم رو ورزش ندم شروع میکنه به ضعیف شدن و رنج مرض و ضعف به من رو میاره. اگه ارتباط عاطفی زنده و واقعی با آدما نداشته باشم دل مردگی به من رو میاره و ....
یه زمینه ی دیگه اینه که به صورت افراطی به لذت بیوفتم. لذت هایی که خیلی شدید باشن مثلن الکل و مواد مخدر. یا هیجانات شدید مثل بالارفتن از یه کوه بدون هیچ وسایل ایمنی یا رانندگی خطرناک و ... . این قبیل کارا رنج بسیار بزرگی ایجاد میکنن: رنج بی اختیاری. بی اختیاری خودش وحشت بسیاری به همراه داره. وحشتی که رنجی دائمی و مادام العمر به من وارد میکنه. اگر من شروع به مصرف هروئین بکنم لذت انقدر زیاده که بی اختیار (یا با اختیاری خیلی کمتر از حالت عادی) مصرفم رو تکرار میکنم. این بی اختیاری کم کم حالت اجبار و فشار به خودش میگیره. مثل دویدن در سراشیبی کوه می مونه که شروعش با خودته ولی پایانش با تو نیست. این باعث میشه اسیر لذت بشم و از یه آدم آزاد تبدیل بشم به یه برده. لذت ها خطرناک ترین چیزهایی هستن که وجود دارن. در مورد لذت باید همیشه انتخاب گر باشیم و ما اون رو انتخاب کنیم نه اون ما رو. اما کارهایی که کمی رنج به همراهشون هست اینطور نیستن و شرایط مناسب برای تجربه رو فراهم میکنن.
رنج بعدی رنج شرطی شدنه. این که رفتارم ناخودآگاه بشه و لحظه های عمرم رو تجربه نکنم. تبدیل بشم به یه ماشین انجام دادن کارها. یه دفه نگاه کنم ببینم صبح رو کردم شب و هیچی هم نفهمیدم. هیچی رو تجربه نکردم. اگه بخوام شرطی نباشم باید رنج توجه کردن رو بپذیرم. اگر نپذیرم، رنج زندگی نکردن شب موقع خواب خودش رو نشون میده: احساس میکنم زندگی نکردم، احساس میکنم نمی خوام بخوابم و فردا یه روز بیخود دیگه مثه امروز رو به شب برسونم. احساس تکراری بودن می کنم.
تازه هنوز از رنج وجودی چیزی نگفتم و بماند.
چند تا رنج لازمه تا من بپذیرم زندگی پر از رنجه؟ و چند تا رنج لازمه تا من درک کنم از رنج نمیشه فرار کرد بلکه میشه من رنج خودم رو انتخاب کنم. حداقل اون موقع باهاش کنار میام. می پذیرمش، تجربه میکنمش...
بزر رگوار
بسیا رعالی وزیبا
مستفیض شدیم