بنام خدا
فردی که به علت دزدی هر دو دستش توسط قانون از آرنج قطع شده بود حالا شاعر نقاش و نویسنده شده بود!... داستان ازونجایی شروع میشه که حدود هفتاد هشتاد سال پیش یا شاید هم قبلتر در یکی از ممالک اروپایی تحولاتی ایجاد شده بود
مکانیزاسیون، اتوماسیون و رشد و پیشرفت ناگهانی صنعت و تکنولوژی موجب از دست رفتن بسیاری از فرصتهای شغلی و بیکاری بخش عمده ای از جامعه شده بود، حالا وقایع طبیعی مانند سیل و زلزله و همه گیریهای مختلف و دیگر عوامل به کنار
در این میان افراد مختلف به اشکال مختلفی مرتکب جرم و جنایات متفاوت با درجات متفاوتی می شدند
که به اشکال و درجات گوناگونی هم مجازات می شدن
دراین بین فردی به علت دزدی هر دو دستش توسط قانون از آرنج قطع شده بود
این فرد که کار و زندگیش رو از دست داده بود چندین بار اقدام به دزدی و سرقتهای مختلف کرده بود و چند باری هم به زندان افتاده بود و فرار کرده بود و بار آخر که گیر قانون افتاده بود حکم قطع دست رو در موردش اجرا کرده بودن...
پس از مدتی کسی به دیدار این مجرم رفت و دید که با اندک امکاناتی و البته با کمک عضو مصنوعی نه چندان پیچیده مشغول نقاشیه
اون عزیز که از دیدن فرد محکوم منقلب شده بود ساکت بود و چیزی نمی گفت و فقط نگاه می کرد
و مجرم عزیز ما هم که متوجه امر شده بود لبخند شیرینی زد و گفت:
ناراحت نباش و بغض نکن، من از اوضاع راضی و حتی خوشحالم!
حقیقت اینه که فشار زندگی حواسمو پرت کرده بود و چشم دلم کور شده بود، با اینکه دست و پام صحیح و سالم بود ولی چشمام خیلی چیزا رو نمی دید انگار کن کور بودم
الان درسته دست ندارم ولی چشم و دلم باز شده و از خیلیا بیشتر و بهتر می بینم؛ بعد از دستگیری و مجازات راستش تا مدتی به خودکشی و مرگ فکر می کردم ولی یه روز یه ندایی درونم فریاد زد: یه بار فقط یه بار دیگه شانستو امتحان کن
مدتی گذشت و با راهنمایی کسی به کلاسهای شعر و نقاشی هدایت شدم البته به صورت رایگان و یا ارزون قیمت
نمی دونم چه اتفاقی افتاد! معجزه بود یا جادو یا چیز دیگه ولی هر چی که بود نتیجه چیزی شد که همیشه با خودم میگم ای کاش از اولش دست نداشتم...
...او مشهورترین نویسنده نقاش و شاعر آن دیار شد
با اندکی پردازش
بر مبنای رخدادهای واقعی
کوچکتان محمد ساکی
خیلی داستان زیبایی بود
لذت بردم از خواندن این سکانس از زندگی یک شاعر که از دردهایش مرهم ساخت