میروی آخر ز رویِ چشم گریانم چرا؟
میکنی هر دم در این غمخانه نالانم چرا؟
میشوی پنهان ز چشم و رویِ حیرانم چرا؟
میزنی صد پاره غم بر جانِ افغانم چرا؟
میروی از سینه یِ صد بحر و جوشانم چرا؟
می دَوی بی واهمه بر موجِ عصیانم چرا؟
پس زَنی بر دیدگانم مهرِ ارزانم چرا؟
رد شَوی از این وفاداریِ آسانم چرا؟
میروی سویِ کویر از چشمِ بارانم چرا؟
میکنی هر دم پریشان قلبِ حِرمانم چرا؟
میبری سویِ غریبی دین و ایمانم چرا؟
میدهی هر دم تکان ارکان و امکانم چرا؟
میروی از دیدگانِ پاک و خواهانم چرا؟
میزنی بر خاکِ غم اینگونه جولانم چرا؟
میروی از دست و دلبازیِ احسانم چرا؟
میکنی رویِ غریبان رویِ شادانم چرا؟
میدهی سویِ عطش اینگونه اِسکانم چرا؟
می سِتانی این چنین از من تو تاوانم چرا؟
میشوی ساکت تو از لبهایِ پرسانم چرا؟
میکنی اینگونه بد بر مردم اذهانم چرا؟
میکنی دور از نگاهِ رویِ اَعوانم چرا؟
میبری ذلت ز من رو سویِ اَعیانم چرا؟
میکنی چندین و چندان غم دو چندانم چرا؟
میزنی چندین چنان بر خطِ بُطلانم چرا؟!
میروی و میدهی اینگونه پایانم چرا؟
میروی و میزنی آتش به دیوانم چرا؟!!
...
مهدی بدری(دلسوز)
بسیار زیبا و سرشار از احساس بود
دستمریزاد