چشمان بارانی
شقایق را نمی بینی که لَه لَه می زند در دشت ویرانی بهاری می شود پیدا، مگرجانان بگو در شهر طوفانی
زبس با چتر تنهایی زبارانهای شادی خوش گذرکردم من واین صورت زردی که سرخ افتاده از غمهای پنهانی
من وتنها عروس عمر وکابین جوانیِ هدر رفته در این غوغای ماندن های بی تدبیراین دنیای شهوانی
نگفتم نه، به هر جا می کشید افسار عمرم را به همراهش سرم را میزند هردم چرا اینسان بگوبر سنگ ویرانی
چنانم سرخوش وغافل ، پی عمرشتابان خوش دویدم فریب آن بهشتی خورده ام من که ندارد خط پایانی
مرا با وعده هایش خام میکرد این اجل دانم که میدانی عجب داریم باهم در عدالت، ما شرایط های یکسانی
خبرداری سبک حالان چرا دیگر خبر ازما نمیگیرند اجل هم بی خبر دانم زند آخر مرا داغی به پیشانی
مرا با یار چون دیدی ندانستم که خندیدی چرا ناگه تحیر کردم ودیدم مرا خوش دیده ای در اوج حیرانی
مرا در آبی چشمت اگر با موج مژگان زیر وروکردی چرا دیگر خبر ازمن نمی گیری در اوضاع بحرانی
نگفتم من دلی دارم تمامش را به نامت کرده ام تنها دل ویرانه ام رارهانیدی زچنگ خویش، با چشمان بارانی
منم چون برکه ای بی آب زپیشم تاکه رفتی تازه فهمیدم من و یک روز بی خورشید وناگه شام طولانی
گذرکردی زمن دل در هوای دیگری داری خدایارت مرا درخاطراتت ذکر کن!!! اینک فقط ا!!! بانام قربانی؟
تورا دیدم مثال گوهری در لحظه های ناب عرفانی ندانستم تبلور کرده در روحت فقط آیات شیطانی
حمیدرضا نصرآبادی (طوفان)