خوب می دانم ،خدا به گوش خلقت گفت و عقل من هم شنید که هیچوقت نمیخوانی ،
کاش تقدیر هم مثل بیستون هموار کردنی بود
ولی باشد دلم که خبر دار نمی شود
می نویسم تا به جای دستانم در آعوش دلنوشته هایم غنود گیری
دستانت آنقدر ظریف هست که حتی در خیال هم جز با نگاه جرات لمس
کردنش را ندارم
وقتی که نزدیکت می شوم قلب ظریفت را می بینم که درون سینه ات رام نشدنی می تپد
چرا گریزانی از من همیشه
کجا
آهسته تر ،جا ماندم من عاشقی که همیشه دست و پایم را برای عشق ورزیدن گم می کنم
حق داری از عشق یک هیولا بترسی .
ولی از خیالم نگریز که چون خودت ظریف هست
من نشانی خدا را به دنبال پیچ و خم کوچه اندام تو یافتم
و منیت خودم را میان دریای مواج مسحور کننده ی عبورت گم کردم
و وقتی به رسیدن آرزوها امیدوار شدم که تو به نگاه من رسیدی .
اصلا آرزو کردن را از تو یاد گرفتم
و شاکر بودن را
وقتی که هر روز به کنار چشمه نور میایی
و از خوان رنگین نور بی هراس از فردا ،تنهابه وسعت یک روزت میوه تازه ی روزی با کام می چینی
من همیشه حسودی می کنم به دیوارهای سیمانی که خوشبختر از فرش قرمز دل من هستند
کاش دیوارهای دل من هم سیمانی بود
شاید قدم می گذاشتی
شاید
ولی امیدواری باید
که باز می گذری
باشد، برو دل نازک من ،خدا به همراهت .
من همیشه با کوله باری بی کران از امید ،منتطرت خیره به دیوارهای سیمانی می مانم
مباد که نگران من باشی
من و غم و امید و تنهایی و خیال تو
کنار هم هستیم
آسوده خاطر گریزان شو
برو در پناه حق بمان
ای از گزند عشاق زمان در امان
ای در تو چکیده و عیان
خلاصه تمام زیبایی های جهان
ای مارمولک جان
بسیار زیبا و جالب بود