مدارا کن به دردی که ورا درمان نباشد
چو درمانش شود پیدا ، طبیبت آن نباشد
گریزان می شود انسان ، ز هر زیبارخِ مه رو
اگر در بینِ مَه رویان ، یکی جانان نباشد
چه کار آید ز تقلید از همان سجاده و تسبیح؟
اگر در خشکیِ زاهد ، نَم از ایمان نباشد
مراد از خلقت انسان مگر جز خدمت خلق است؟
بدا بر حال مخلوقی ، بر این پیمان نباشد
تمنایم بود لعلی که عشق از آن چکد هر دم
چه سازم با لب لعلی که از مرجان نباشد؟
همه آمال دل این شد که ساکن در دهی باشد
که جان آدمیزاده در آن ارزان نباشد
« همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر »
چه فهم از این سخن باشد اگر عرفان نباشد ؟
شب است و شام گیسویش پریشان می کند حالم
دعا کن شانه ی دستم به شب لرزان نباشد
غلام همت آنم که این افسانه می پَروَرْد
که در اقصای این عالم کسی گریان نباشد
تو رفتی از برم اما ، من آن جا مانده از مایم
که یک آن از غم هجرت ، به سر سامان نباشد
طبیبم نسخه ای پیچید که طعمش بیقراری بود
قرارم ده دمی ، شاید کمش عصیان نباشد
#رضارضایی « بیقرار »
۹۹/۱۰/۱۰
بسیار زیبا و دلنشین بود
عارفانه، حکیمانه،آموزنده
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد